نوروز و فقر!
جعبه ی جادویی از عید ؛ آنچنان می گفت هروز
که به من حسی نهان داد ؛عکسبرداری ز نوروز
دوربین بر کف گرفتم ؛ دل زدم بر شهر تهران
تا ببینم رسم نوروز ؛ بر چه صورت گشته الان
چشم من تا کار می کرد ؛ دید مردم از زن و مرد
دستها در دست هم بود ؛ در نگاهاشان غمی سرد
سبزه ی زیبای سفره ؛ بود اول عکس دلخواه
بعد از عکسم کودکی گفت؛جان این تن سبزه ای خواه!
حرف کودک آب سردی بود بر این طبع و احساس
بار دیگر گفت بر من : می خری خانوم عکاس؟
در صدایش بود موجی از امید و بغض و آزرم
خسته بود از کار دنیا ؛ داشت از آن لابه ها شرم
در نگاهش یک حقیقت چون چراغی شعله افروخت
برق چشمان سیاهش چون شرر قلب مرا سوخت
چشمها مملو ز حسرت ؛ بی گناه و پاک و معصوم
این چه بی رحمانه عیدیست؟ این بود آیین مرسوم؟
سبزه را برداشتم من ؛ چشمهایم را گشودم
مثل او بودش فراوان ؛ کاش من هرگز نبودم
وای من با چشم دیدم ؛ اکثر جاهای این شهر
عید نزدیکست و مردم ؛ عیدشان تلخست با فقر
در خودم بودم که ناگه ؛ کودکی بسیار کوچک
داد بر من فال حافظ ؛ گفت سال نو مبارک!
"ساره تاجیک"