نویسنده: استاد حسین انصاریان
شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة
عشق حق به عبد
قرآن کریم انسانى را که به پاک کردن خود از گناهان ، و شستشوى باطن از آلودگیها اقدام کند محبوب خدا برشمرده است :
(
إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ ) ، (
فِیهِ رِجَالٌ یُحِبُّونَ أَن یَتَطَهَّرُوا وَاللّهُ یُحِبُّ
الْمُطَّهِّرِینَ ) .
و آنان که به دروغ ادّعاى محبّت خدا مى کنند ، و
خیال مى کنند خدا هم آنان را دوست دارد ، معذّب بودن آنان را ردّ بر آن
ادّعا دانسته و مى فرماید :
( قُلْ فَلِمَ یُعَذِّبُکُم بِذُنُوبِکُم ) ،
اگر
شما محبوب خدایید چرا به خاطر گناهانتان به جهنّم عذاب وجدان دچار مى شوید
این گرفتارى شما به عذاب دلیل بر این است که خدا شما را دوست ندارد ،
علامت محبّت حق به عبد ، توبه عبد است و از شرایط محبّت حق به عبد غفران
اوست چنانچه فرموده :
( قُلْ إِن کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ ) ،
شما
که مى گویید عاشق خداییم از برنامه هاى الهى که به وسیله ى پیامبر به شما
رسیده پیروى کنید ; تا خدا شما را دوست داشته و گناهانتان را ببخشد . توبه
یکى از مهمترین فرمان هاى حق است که عاشق خدا براى اجراى آن قیام کرده و به
وسیله ى آن تمام نواقص خود را رفع و آلودگى هاى خویش را پاک مى کند . و از
این طریق است که محبوب حق مى شود .
قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله علیه
وآله) : أَنَّ اللهَ یُعْطی الْمالَ اَلْبِرُّ وَالْقاجِرُ وَلا یُعْطی
الإیمانَ إلاّ مَنْ اَحَبَّ .
« پیامبر بزرگ فرمود : خداوند دنیا را به
هرکه دوست دارد و دوست ندارد عطا مى کند . ولى ایمان وعشق را فقط به کسى که
علاقه دارد عنایت مى کند » .
البته در این زمینه باید توجّه داشت که
سعى و ظرفیّت و شایستگى عبد شرط است ، در صورت کوشش و یافتن ظرفیت و
شایستگى ، عنایت الهى متوجّه انسان مى گردد و خداوند عبد را به نور ایمان
منوّر مى کند . این نور دلیل بر محبّت خدا به عبد است .
قالَ رَسُولُ
اللهِ (صلى الله علیه وآله) : إِذا أَحَبَّ اللهُ تَعالى عَبْداً
اِبْتَلاهُ فَإِنَّ أَحَبَّهُ الْحُبَّ الْبالِغِ اقْتَناهُ ، فَقالُوا :
وَما مَعْنا اقْتَناهُ ، قالَ : لا یَتْرُکْ لَهُ مالاً وَلا وَلَداً .
«
رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : هنگامى که خدا به بنده اش محبّت
ورزد او را مبتلا مى کند ، و هنگامى که عشق حق به عبد به درجه نهایى برسد
او را به دست خواهد گرفت ، عرضه داشتند : یعنى چه ؟ فرمود : برایش اهل و
مالى باقى نخواهد گذاشت » . ( کنایه از اینکه وضع عبد به جایى مى رسد که
ذکر و فکری و عمل و اخلاقى و حرکت و سکونى جز او نخواهد داشت ، و هرچه در
اختیار اوست فداى محبوب مى کند ) .
و به قول فیض بزرگوار ، آن عارف ربّانى ، و حکیم صمدانى و عاشق شیدائى ، و فقیه ربّانى :
گرفتم ملک جان الحمد لله *** گذشتم از جهان الحمد لله
چه جا و چه جهان چه ملک و چه ملک *** شدم تا جان جان الحمد لله
مکان را در نور دیدم به همّت *** شدم تا لا مکان الحمد لله
برون کردم سر از عالم نهادم *** قدم بر آسمان الحمد لله
زمهر فانیان دل بر گرفتم *** شدم از باقیان الحمد لله
زمحکومان بریدم رو نهادم *** سوى آن حکمران الحمد لله
زچاه طبع یوسفوار رفتم *** به سوى مصر جان الحمد لله
زخوف عقل یونسوار جستم *** به صحراى عیان الحمد لله
زبود فیض و نابودش برستم *** نه این ماند و نه آن الحمد لله
قالَ النَّبىُّ (صلى الله علیه وآله) : إذا أَحَبَّ اللهُ عَبْداً ابْتَلاهُ فَإِنْ صَبَرَ اجْتَباهُ وَإِنْ رَضِیَ اصْطَفاهُ .
«
رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : هرگاه خدا بنده اى را دوست داشته
باشد ، او را دچار آزمایش مى کند ، اگر در برابر آزمایشات ربّانى استقامت
ورزد او را به عنوان بنده اختیار مى کند ، و چون راضى به برنامه هاى الهى
شد ، او را مخصوص خود مى گرداند » .
و به قول عارف بزرگ الهى قمشه اى :
خواهى اگر روشن شود کاشانه دل *** با مهر آن مه کن مشعشع خانه دل
در بزم جان شمع جمالش را بیفروز *** تا عشق او سوزد پر پروانه دل
دل پاک دار از ماسوالله تا بنوشى *** ناب طهور از کوثر و میخانه دل
زنگار خشم و شهوت از آیینه جان *** بزادى تا بینى عیان جانانه دل
پیدا شود صد گنج پنهان در روانت *** ار نور عشق افروزى از ویرانه دل
عهد الست یار را پیمان نگه دار *** تا سازدت مست رخش پیمانه دل
عشق تو کردستى دلم دیوانه اى یار *** کز شوق سازى عالمى دیوانه دل
بردى الهى را به معراج شهودش *** تا یار را مهمان کنى در خانه دل
سیره ى عاشقان
در
این قسمت باید ابتدا از انبیاى الهى و امامان بزرگوار یاد کرد که در تمام
مدت عمر به چیزى جز خدا فکر نکردند و هیچ چیز را بر وجود مقدّس او ترجیح
ندادند .
داستان انبیاى خدا را در قرآن مجید بخوانید به آیاتى که زندگى
ابراهیم ، موسى ، یوسف ، ایوب و سایر پیامبران را بازگو مى کند دقت کنید و
ببینید که آن بزرگواران جز خدا هدفى و محبوب و معشوقى نداشتند . بذل مال ،
ایثار جان و گذشت کردن از آنچه در اختیار آنان بود ; براى خدا ایمان ، عمل و
اخلاق آنان را تشکیل مى داد . حضرت ابراهیم در این زمینه مکرّر امتحان شد ،
سایر پیامبران در این مرحله بارها به شداید و گرفتارى هاى سخت دچار شدند ;
ولى غیر او را نخواستند و جز او ندیدند و به غیر او فکر نکردند و سخنى جز
سخن او را نشنیدند .
زندگى امامان شیعه در اکثر کتب اسلامى بازگو شده
است . آن بزرگواران نیز همانند انبیاى الهى از همه چیز خود در راه الله
گذشتند و غیر او را ترجیح ندادند . خداوند بزرگ در قرآن مجید از آنان به
عنوان ایثارگران کرده است : داستان عجیب و واقعه واقعه ى حیرت انگیز حضرت
حسین (علیه السلام) را همه مى دانند ، آن بزرگوار در راه خدا از همه چیز
گذشت در حالى که دشمن حاضر بود تحت هر شرطى با حضرت سازش کند ; ولى آن
انسان آزاده ، تنها با خدا معامله کرد و در این معامله از همه چیز خود دست
شست و حاضر نشد دنیا و آنچه در آن است را بر یک لحظه ترجیح دهد . در این
زمینه عارف بزرگ الهى قمشه اى رحمة الله علیه چه نیکو سروده است :
از بر زین چون شه عشق آفرین *** کرد زمین مفخر عرش برین
با تن صد چاک و دل سوزناک *** ناله همى کرد به یزدان پاک
گفت الها ملکا داور *** پادشها ذوالکر ما یاور را
در رهت اى شاهد زیباى من *** شمع صفت سوخت سراپاى من
عشق تو شد جان و تنم فى هواک *** نیست بود در نظرم ماسواک
جز تو جهان را عدم انگاشتم *** غیر تو چشم از همه برداشتم
کرد زدل عشق تو هر نقش پاک *** ساخت غمت جامه تن پاک چاک
رفت سرم بر سر پیمان تو *** محو توام واله و حیران تو
گر ارنى گوى بطور آمدم *** خواستیم تا به حضور آمدم
بالله اگر تشنه ام آبم تویى *** بحر من و موج و حبابم تویى
تشنه لبم تشنه دریاى تو *** لایم و آینه الاّى تو
تشنه به معراج شهود آمدم *** بر لب دریاى وجود آمدم
عشق تو شد عقل من و هوش من *** گشته همه خلق فراموش من
مهر تو اى شاهد زیباى جان *** آمده در پیکر من جاى جان
وادى سیناى تو شد سینه ام *** پرتو عکس تو شد آیینه ام
اى سرمن در هوس روى تو *** بر سر نى رهسپر کوى تو
دید رخت دیده دل بى حجاب *** لاجرم آمد برهت با شتاب
عشق تو گنجى است به ویرانه ام *** غیر تو کس نیست به کاشانه ام
هست کنون در رگ و شریان من *** خون تو و شوق تو اى جان من
سرّ غم عشق تو شد رهبرم *** گو برود در ره وصلت سرم
اى دل و دلدار و دل آراى من *** اى به رخت چشم تماشاى من
نیست میان من و رویت حجاب *** تاخت به صحراى من آن آفتاب
خوش به تماشاى جمال آمدم *** غرقه دریاى وصال آمدم
نقش همه جلوه نقاش شد *** سرّ هو الله زمن فاش شد
آینه بشکست و رخ یار ماند *** اى عجب این دل شد و دلدار ماند
منزل معشوق شد این دار من *** نیست در این دار به جز یار من
من گل بستان رضاى توام *** بلبل دستان قضاى توام
ایستادگى تا پاى جان
خداى متعال در قرآن مجید ، در یک سوره ى از « اصحاب اخدود » یاد کرده است . از نظر قرآن کریم اینان جرمى جز ایمان به خدا نداشتند .
داستان
آنان بنا به نقل تفاسیر چنین است : مردى وارد شهر « صنعا » پایتخت یمن شد و
به سوى کاخ حکومتى « ذونواس » حرکت کرد ، دربان کاخ از ورودش جلوگیرى نمود
و گفت : در این گرماى سوزان به چه علت به درب این خانه آمده اى ؟ گفت :
خطر بزرگى پیش آمده است باید ذونواس را از این خطر آگاه کنم .
دربان گفت
: پادشاه الآن از پذیرفتن تو معذور است ، فعلاً قتلى را پشت سر گذاشته و
از اضطراب شهر صنعا کاسته و مسئله یهودیّت را به مانند زمان تبّع رسانده و
اکنون آماده است ، تا در جنگى که در شرق و غرب روى مى دهد شرکت کند ، او
قصد دارد یهودیّت را دین عمومى نموده و حکم تورات را در زمین حاکم کند .
در
هر صورت پادشاه نزدیک غروب آماده ملاقات است ، مسافر گفت : خبر من با
برنامه ى شاه فاصله زیادى ندارد و مربوط به همین دین است . دربان گفت :
لحظه اى صبر کن تا شاه وارد باغ شود . پس از آن که ذونواس بیرون آمد دربان
به او گفت : مردى از « نجران » واقع در کشور حجاز براى ملاقات با شما آمده
است و مى خواهد خبر از دین جدیدى برهد که خطر بزرگى براى یهودیّت است .
ذونواس
گفت : دین جدید ! کدام دین ؟ او را پیش من آورید ، مرد آمد و پس از احترام
گفت : اى پادشاه ! من براى درخواست کمک نزد تو نیامده ام ; بلکه براى
حادثه ى بزرگى که در نجران پیش آمده است به حضورت رسیده ام .
ذونواس گفت
: منظورت چیست ؟ گفت : مدّتى است در نجران دین جدیدى پیدا شده و به نام
عیسى مسیح بشارت مى دهد ، بت پرستان نجران آسایش فکر خود را در این مسلک
یافته و دسته دسته به این دین مى گروند . آنچه مهم است این است که عدّه اى
از یهودیان از دین خود دست کشیده و داخل دینى مى گردند که بت پرستان با
کمال اشتیاق به آن روى مى آورند ; اگر پادشاه یهودیّت را حفظ نکند به زودى
آثار آن از نجران معدوم مى گردد .
ذونواس گفت : این دین چگونه به نجران
راه یافت ؟ گفت : در میان عدّه اى که به نجران آمده بودند دو نفر وارد شدند
، یک مرد رومى به نام « فیمیون » و دیگرى مردى به نام « صالح » یکى از بت
پرستانى که درخت خرما مى پرستید فیمیون را خرید ، او را شخص بزرگوارى یافت ،
مى دید در کار خستگى ندارد ، و هیچ گونه شکایتى از سنگینى کار نمى کند ،
تمام روز را کار کرده و شب را به اتاقى براى عبادت پناه مى برد . یک روز او
را در حال نماز دید ، از اتاقش بدون چراغ نورى مشاهده کرد ، از کارش تعجّب
کرد ، از او پرسید : آیا غیر از آن درخت خرما را عبادت مى کنى ؟ فیمیون
گفت : من خدایى را پرستش مى کنم که مالک عالم و اداره کننده ى آن است ،
همان خدایى که مسیح به وجودش راهنمایى کرده و قدرتش را به ما نمایانده است .
این درخت مالک نفع و ضرر نیست ; بلکه خودش را نمى تواند حفظ کند و ضررى را
از خود دور نماید . اگر من بخواهم مى توانم از خداوند تقاضا کنم بادى
بفرستد و آن را خشک نماید ، یا آتشى فرستاده آن را بسوزاند .
ارباب گفت :
آیا مى توانى چنین کارى را انجام دهى ؟ گفت : آرى اگر انجام دهم به آیین
حق مى گروى ؟ گفت : بلى ، فیمیون نماز خواند و از خدا خواست تا دعایش را
مستجاب کند ; بادى بر درخت وزید و درخت خشک شد . در این هنگام ارباب فیمیون
به حق ایمان آورد ، این مسئله در نجران منتشر شد و بسیارى از مردم آیین
مسیح را پذیرفتند . سپس آن مرد مطالب دیگرى درباره ى فیمیون گفت در حدّى که
غضب و خشم ذونواس به جوش آمد و با لشکرى انبوه به سوى نجران حرکت کرد ،
شهر را محاصره کرد بزرگان و صاحبان رأى را جمع نمود و گفت : قبل از اینکه
دست به کشتار شما بزنم به شما مهلت مى دهم که یا را یهودیت قبول کنید و یا
اعدام و شکنجه در انتظار شماست .
مردمى که حق را یافته بودند ، مردمى که
لذّت حق پرستى را چشیده بودند ، مردمى که از معرفت الهى برخوردار شده
بودند . مردمى که مى دانستند در این دنیا جز وجود او چیزى اصالت ندارد ، در
پاسخ آن ستمگر گفتند : این دین جدید با جان ما درهم آمیخته و به تار و پود
وجود ما راه یافته است ، ما از آن دست برنمى داریم چه به ما مهلت دهى ، چه
ما را به کام مرگ دراندازى .
ما با خداى خود معامله کرده ایم و هرگز او
را به هیچ چیز ترجیح نمى دهیم . دنیا محلّى است زودگذر و سهم ما از آن
بسیار اندک است ، و ما همه چیز خود را که خداست با این سهم اندک عوض نمى
کنیم .
ذونواس که پافشارى مؤمنین را به این دین ملاحظه کرد ، دستور داد
خندقى حفر کنند و آتشى سهمگین برافروزند از پیرمرد زمین گیر وپیره زن قد
خمیده ، از جوان رشید و طفل شیرخوار از خرد و کلان ، چشم نپوشید و همه را
در کام آتش افکند و آنان نیز از حقّ دست برنداشته کشته شدن را بر ننگ دنیا
ترجیح دادند و جان خود را نثار معشوق حقیقى کردند . و به قول امام ششم از
آنان شدند که ایثار محبوب بر ماسوا کردند :
وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .
و به قول عارف بزرگوار فیض کاشانى چه خوش سروده است :
خوشا آن کو انابت با خدا کرد *** به حق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آن کو دلش شد از جهان سرد *** گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آن کس که دامن چید زاغیار *** بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آن کس که فانى گشت از خود *** زتشریف بقاى حق قبا کرد
خوش آن کو در بلا ثابت قدم ماند *** به جان و دل به عهد او وفا کرد
خوش آن کو لذت دار الفنا ر *** فداى لذّت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت *** یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آن کو به حدس صائب عقل *** مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آن کو به تنهائى گرفت انس *** چو فیض ایام بگذشته قضا کرد
سخا چیست ؟
زنى
عارفه و آگاه ، از جماعتى پرسید : به نظر شما سخا چیست ؟ گفتند : بخشیدن
مال . گفت : این کار اهل دنیاست ، سخاى خواص کدام است ؟ گفتند : بذل طاقت
در طاعت ، گفت : به امید ثواب ، گفتند : آرى ، گفت : این معامله یک برده
است با وجود آیه ى :
( مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) .
سخا کجاست ؟
گفتند : عقیده تو چیست ؟ گفت : به نظر من سخا یعنى معامله ى با خدا نه براى بهشت نه جهنم نه براى ثواب نه خوف از عقاب .
خدا را بر هر چیز ترجیح مى دهم
در
تفسیر «روح البیان» آمده است : در زمان هاى دور ستمگرى قصر با شکوهى بنا
کرد ، آنگاه از باب تکبّر و غرور فرمان داد کسى به آن قصر نزدیک نشود ، و
گفت : مجازات تخلّف از این فرمان قتل است .
او تصوّر مى کرد ، جز آشنایان ، هر کس به آن قصر نزدیک شود ، قصد سویى دارد ، از این رو آن فرمان ظالمانه را صادر کرده بود .
یکى
از مردان الهى با زحمت زیاد به او راه یافت و او را نصیحت کرده از عقوبت
آن همه ظلم ترساند ، ولى نصایح آن سالک راه در او اثرى نکرد ، آن مرد از آن
شهر که در آن آن همه ظلم مى دید و توان جلوگیرى از آن را نداشت هجرت کرد و
در منطقه اى خارج از آن محدوده از نى و چوب اتاقى براى عبادت و خدمت بنا
کرد .
روزى آن ستمگر با یارانش در قصر بود ، فرشته ى مرگ به صورت جوانى
در برابر دیدگان آنان ظاهر شد و دور قصر مى گشت و به آنان چشم مى دوخت ،
بعضى از نزدیکان گفتند : ما جوانى را در حال گردش به دور کاخ مى بینیم ،
ستمگر جلوى پنجره آمد و او را دید گفت : این راهگذر دیوانه و حتماً غریب
است یکى برود و او را از زندگى راحت کند ! یک نفر از آنان براى اجراى
فرمانِ شاه حرکت کرد . به محض حمله قبض روح شد و مُرد . به آن ستمگر گفتند :
ندیم کشته شد ، سخت برافروخته شد فرمان داد یکى برود و او را بکشد ، دوّمى
هم قبض روح شد . ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت فریاد زد کیستى که علاوه
بر نزدیک شدن به قصر من دو نفر از یاران ما را کشتى ؟ گفت : مگر مرا نمى
شناسى ، گفت : نه ، گفت : من فرشته ى مرگم ، سلطان از شنیدن نام او بر خود
لرزید و شمشیر از کفش افتاد ، خواست فرار کند فرشته ى مرگ گفت : کجا مى روى
؟ من مأمور گرفتن جان توام گفت به من مهلت بده براى وصیت و خداحافظى نزد
اهل و عیالم بروم ، ملک الموت گفت : چرا کارهاى نیکو را در زمانى که مهلت
داشتى انجام ندادى ، این را گفت و جان آن ظالم را گرفت . از آنجا نزد آن
مرد خدا رفت و گفت : بشارت که من عزرائیل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم
بریدم ! آنگاه خواست برگردد خطاب رسید : اى ملک الموت ! عمر بنده صالح من
سر آمده است او را نیز قبض روح کن . ملک الموت گفت : هم اکنون من مأمور قبض
روح تو شدم ، گفت : مرا مهلت مى دهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى
تازه کنم و با آنان خداحافظى نمایم ؟ خطاب رسید : به او مهلت بده ، فرمود :
مهلت دارى ، قدم اول را که برداشت لحظه اى در فکر رفت و از رفتن پشیمان شد
، گفت : اى ملک الموت من مى ترسم با دیدن زن و بچه تغییرى در من حاصل شود و
به خاطر آن تغییر از عنایت حق محروم شوم ، من نمى خواهم ملاقات با زن و
فرزند را به لقاء او ترجیح دهم ; مرا قبض روح کن که خدا براى زن و فرزند من
از من بهتر است !
او صاحب خانه را خواست
همچنین
در آن تفسیر آمده است که یکى از اولیاى خدا براى انجام فریضه ى حج عازم سفر
شد طفل ده یا دوازده ساله اش گفت : کجا مى روى ؟ گفت : بیت الله ، طفل در
عالم کودکى تصوّر کرد هرکس بیت را ببیند صاحب آن را نیز خواهد دید ، روى
شوق و عشق به پدر گفت : چرا مرا با خود نمى برى ؟ پدر گفت : زمان حجِّ تو
نرسیده است . طفل به شدت گریست و با اصرار از پدر خواست تا او را همراه خود
ببرد . سرانجام پدر پذیرفت و او را با خود همراه کرد . چون به میقات
رسیدند مُحْرم شدند و سپس به سوى کعبه حرکت کردند ، هنگام ورود به مسجد
الحرام طفل ، ناله ى جانسوزى کرد و جان داد ، پدر به سوگ او نشست و فریاد
مى زد آه کودکم کجا رفت ، ناگهان از گوشه ى خانه خدا ندایى شنید که گفت :
تو خانه خواستى خانه را یافتى او صاحب خانه خواست صاحب خانه را یافت .
به قول سالک راهِ دوست فیض کاشانى :
دواى درد ما را یار داند *** بلى احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آرى *** غم بیمار را بیمار داند
وگر از چشم او خواهى زدل پرس *** که حال مست را هشیار داند
دواى درد عاشق درد باشد *** که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد *** که رنج خستگان غمخوار داند
نواى زار ما بلبل شناسد *** که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد *** نه هرکس شیوه این کار داند
زخود بگذشته اى چون فیض باید *** که جز جانبازى اینجا عار داند
اَنْتَ الرّازِقُ وَاَنَا الْمرزُوق
نوشته
اند « شقیق بلخى » سه روز بى غذا ماند ، پس از سه روز در حالى که از زیادى
عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت «
اَطْعَمَنِى » خدایا گرسنه ام غذایم بده ، پس از فراغت از دعا شخصى را دید
که به طرف او مى آید ، به شقیق سلام کرد و گفت : همراه من بیا ، شقیق حرکت
کرد و به خانه اى رسید . در آن خانه ظروفى از طعام هاى رنگارنگ و کارگرانى
مشغول پذیرایى را دید چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن کرد صاحب خانه
پرسید : کجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممکن است نامت را بگویى ؟ گفت : شقیق ،
ناگهان فریاد زد این خانه خانه توست و اینان کارگران تواند من خدمتکار و
بنده پدرت بودم از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود تو را نمى
یافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اکنون که تو را یافتم مال خود و غلامانت را
برگیر .
شقیق گفت : اگر اینان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر
مال از من است بردارید و بین خود تقسیم کنید تا هریک از ندارى درآیید ، من
نیازى به آنچه در زندگى ام زیاد است ندارم ، نیاز من به بى نیاز است .
فقط خدا
ذکر حقیقى است که هرکس به آن آراسته گردد ، جز به او نیندیشد و جز به خاطر او کارى نکند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .
ابو
عبدالله راضى گفت : پیش « ولید سقّا » رفتم و مى خواستم که در فقر از او
سؤال کنم ، سربرآورد و گفت : فقر به کسى گفته مى شود که هرگز جز حق در
خاطره او نیامده و در قیامت از عهده ى آن برآید .
آیا به غیر حق چیزى انتخاب کنم
در
تفسیر قسمتى از آیات سوره ى « یس » آمده است که چون حبیب نجّار خبر رنج و
مشقّت رسولان خدا را از دست مردم « انطاکیه » شنید به شتاب ، از منزل خود
که در نقطه اى دور دست از شهر قرار داشت ، به سوى مردم آمد ، این انسان
فداکار از مؤمنان واقعى بود . وى از درآمد کسب و کار خود قسمتى را براى اهل
و عیال و قسمتى را نیز براى دادرسى تهیدستان خرج مى کرد .
هنگامى که با
مردم روبرو شد فریاد زد : اى مردم ! از رسولان الهى و انسان هاى پاکى که
در برابر این همه زحمت و رنج ، کمترین پاداشى از شما طلب نمى کنند پیروى
کنید . چگونه مرا به خدایان دروغین دعوت مى کنید ؟ چرا باید من خداى
آفریننده ى خود را نپرستم ; در صورتى که بازگشت شما به سوى اوست ؟ آیا من
به جاى خداى آفریننده ، خدایى را برگزینم که اگر خداى واقعى بخواهد به من
ضربه اى بزند ، (مرا در قیامت ، عذاب دهد یا در دنیا دچار گرفتارى کند)
شفاعت آن خدایان ضررى را از من دفع نکرده و نمى توانند نجاتم دهند ؟ در این
صورت آیا من از زیانکاران نخواهم بود ؟ اى رسولان الهى ! گواه باشید ; به
خداى فرستنده ى شما ایمان آوردم .
امّا با اینکه مى دانست پیروى از
رسولان و دفاع از آنان مشقت زیادى به دنبال دارد ، در عین حال خدا و اهداف
الهى را مقدم داشت و در میدان مبارزه قدم گذاشت و محبوب خود را بر زن و
فرزند ، و مال و جان و همه هستى خود مقدّم داشت . سرانجام بر اثر حمله مردم
که با سنگ و آلات قتاله به او هجوم بردند کشته شد ، سپس جنازه او را به
دیوار شهر براى تماشاى مردم آویختند ، خداى بزرگ در سوره ى مبارکه ى « یس »
از او تجلیل کرده و آن چهره ى پاک را یکى از ستارگان درخشان بهشت معرفى
کرده است . آرى ! این گونه مردمان که در راه حق از همه چیز گذشتند در
ادّعاى محبّت راستگوترین مردم بودند ، و چنان بودند که محبوب را بر همه
ماسوا ترجیح دادند . و به قول امام ششم :
وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .
اثر معجزه آساى ادب
حرّ
بن یزید در روز عاشورا بر سر دو راه قرار گرفته بود : یکى سپهسالارى ،
ثروت اندوزى ، زن و فرزند ، مقام و منزلت مادّى و دیگر جان باختن و از هستى
گذشتن ; امّا آن انسان عاقل پس از اندکى تأمّل حق تعالى را در پرتو امامت
حضرت سیّدالشهدا (علیه السلام) بر ماسوا ترجیح داده و با خداى عزّوجلّ
معامله کرد در این زمینه در کتاب«نقد و تحلیل و تفسیر مثنوى» : 1/97 مى
خوانیم:
انسانى که داراى ادب درونى است ، هرچند که مرتکب تبهکارى شود ،
هرچند که خود را گاهى ببازد ; ولى سرانجام آن ادب روحى او را از سقوط نجات
خواهد داد .
در داستان حرّ بن یزید ریاحى مى خوانیم که : این مرد به
عنوان مبارزه و دستگیرى حسین بن على و سپردن آن به دست خونخوار تاریخ بشرى
یعنى « ابن زیاد » بیرون آمد و در برابر حسین (علیه السلام) قرار گرفت . آن
چنان که دو دشمن خونى رو در روى یکدیگر مى ایستند ، بر سر راهش ایستاد .
هنگام نماز حسین (علیه السلام) فرمود : تو برو یک طرف و با لشکرت نماز
بخوان تا ما نیز نماز خود را بخوانیم حر گفت : شما جلو بایست تا نمازمان را
به امامت تو بخوانیم . حر بن یزید آن روز نماز را پشت سر حسین بن على
(علیه السلام) خواند ، سپس هنگامى که امام (علیه السلام) قصد حرکت داشت حر
بن یزید مخالفت کرد و حسین (علیه السلام) با جمله تندى (مادر به عزایت گریه
کند) حر را مخاطب قرار داد . حر بن یزید بدون کوچکترین جسارتى گفت : شما
مى توانید به من این جمله را بگویید ; ولى من با نظر به شخصیت شما نمى
توانم چنین جمله را بگویم ؟
این ادب روحى و این شخصیت عالى حرّ بن یزید
باعث شد که در روز خونین دشت نینوا سرانجام حقیقت را تشخیص داده و از پایین
ترین درجه به بالاترین درجه ترقى کرده و جانب حسین (علیه السلام) که جانب
حق و حقیقت والله است را گرفته و جان خود را در راه او نثار نماید .
اختیار محبوب در سخت ترین شرایط بر ماسوا
«
محمد بن ابى عمیر » یکى از برجسته ترین افرادى است که تاریخ نمونه او را
کمتر به یاد دارد . کتب رجالى از او مسائل مهمّى نقل کرده اند که در اینجا
به ترجمه مقاله ى « رجال کشى » درباره ى او اکتفا مى کنیم :
عى بن الحسن
مى گوید : ابن ابى عمیر به خاطر جانب دارى از حق گرفتار و به حبس محکوم و
از نابسامانى وضع زندان و شکنجه دچار بلاهاى زیادى شد .
آنچه داشت به
حکم خلیفه ستمگر مصادره شد ، از بیان اموال او کتاب هاى گرانبهایى که در
حدیث تألیف کرده بود نیز به غارت رفت . او نزدیک به چهل جلد از نوشته هایش
را از حفظ داشت که از بازگوشده هاى آن کتب ، تحت عنوان « نوادر » یاد مى
شود .
فضل بن شاذان که خود را از کم نظیرترین عاشقان بود مى گوید : از
محمّد بن ابى عمیر نزد حاکم وقت شکایت شد ، که او نام تمام شیعیان را در
عراق مى داند ، او را گرفتند و گفتند از تشکیلات شیعه پرده بردار ، امتناع
کرد ، عریانش کردند و او را بین دو درخت آویختند و صد ضربه تازیانه زدند ،
فضل مى گوید : ابن ابى عمیر گفت : وقتى مرا مى زدند و تازیانه ها را یکى پس
از دیگرى فرود مى آوردند درد شدیدى مرا گرفت ، کم مانده بود که اسرار شیعه
را فاش کنم ; امّا ناگهان نداى « محمّد بن یونس بن عبدالرحمان » را شنیدم
که گفت : اى محمّد بن ابى عمیر ! به یاد ایستادن در برابر محضر الهى باش .
از این ندا قوّت گرفتم و بر آنچه بر من رفت استقامت کردم و از این بابت
خداى بزرگ را شکر مى کنم . فضل بن شاذان مى گوید : بر اثر آن گرفتارى بیش
از صدهزار درهم به او زیان وارد شد .
همچنین فضل بن شاذان مى گوید :
وارد عراق شدم ، کسى را دیدم شخصى را مورد عتاب قرار داده و مى گوید تو مرد
صاحب عیالى و کسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن است ، مى ترسم که طول
سجده هایت به دیدگانت ضربه دارد کند !!
چون او سخن خود را تکرار و بر
آن اصرار ورزید گفت : چقدر با من حرف مى زنى واى بر تو ، اگر بنا بود با
سجده ى طولانى چشم کسى از بین برود ; باید تاکنون چشم ابن ابى عمیر از بین
رفته باشد !!
چه گمان دارى درباره کسى که بعد از نماز صبح سجده شکر مى کند و تا هنگام زوال آفتاب سر برنمى دارد .
آرى
اینان از بى نظیرترین افرادى بودند که محبوبى به جز خدا نداشتند و هر
محبّتى را براى او مى خواستند و هیچ گاه با همه پیشامدها و سختى ها چیزى را
بر حضرت او ترجیح نمى دادند .
آسیه و معبود واقعى
ملاّ
فتح الله کاشانى در تفسیر خود چنین مى گوید : آسیه به جهت خلوص ایمان
رستگار شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانید و نقصى در قرب و منزلت او
در نزد حضرت حق پیدا نشد .
نقل است وقتى که ساحران سحر خود را نمایش
دادند و موسى (علیه السلام) عصایش را انداخت و اژدها شد و سحر ساحران را
باطل کرد آسیه ایمان آورد . و مدّتى ایمان خود را از فرعون پنهان مى داشت
چون فرعون بر آن مطلّع شد ، به او گفت : از دین موسى (علیه السلام) برگرد ،
امّا برنگشت بنا بر این فرعون امر کرد تا او را چار میخ کرده در آفتاب
بینداختند ... آنگاه فرعون دستور داد : تا سنگى آوردند تا بر سینه وى نهند،
آسیه چون آن سنگ را دید ; نجات از فرعون و دخول در جنّت از خداى متعال
درخواست کرد:
( إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتاً فِی
الْجَنَّةِ وَنَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِی مِنَ
الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ) .
خداى بزرگ دعاى وى را مستجاب کرد و حجاب از
پیش وى برداشت . پیش از آن که سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود که
از یک درّ سپید بود ، وى خوشحال شد بعد از آن روح وى قبض کرد و آن سنگ بر
جسد بیجان آمد و عذاب فرعون را نچشید .
راستى این گونه ایمانها در میان
این گونه بشرها از عجایب است ، انسانى که مقام دوم مادى و ریاستى مملکتى
است ، زنى که به انواع زیور و آرایش دنیا آراسته است ، فردى که همه گونه
وسایل عیش و نوش مادى برایش فراهم است ; پس از درک حقیقت ، و یافتن محبوب
واقعى او را بر هر چیزى ترجیح دهد و به آن چه وابسته است و تعلّق قلبى دارد
در راه او از آن بگذرد و انواع رنج ها و مشقت ها را تحمل کرده و حتّى جان
شیرین خود را در شیرین ترین دوران زندگى یعنى جوانى نثار محبوب خود کند ،
آرى .
وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .
اعتماد و توکل بر حق
در
روزگار عیسى بن مریم (علیه السلام) ، زنى بود صالحه و عابده، چون وقت نماز
فرا مى رسید، هر کارى که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول مى شد . روزى
هنگام پختن نان ، مؤذّن بانگ از آن داد ، او نان پختن را رها کرد و به نماز
مشغول شد ; چون به نماز ایستاد ، شیطان در وى وسوسه کرد «تا تو از نماز
فارغ شوى نان ها همه سوخته مى شود » زن به دل در جواب داد : اگر همه نان ها
بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد . دیگر بار شیطان
وسوسه کرد که : پسرت در تنور افتاد و سوخته شد ، زن در دل جواب داد ، اگر
خداى تعالى قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به
قضاى خداى تعالى راضى هستم و از نماز فارغ نمى شدم که الله تعالى فرزند را
از آتش نگاه دارد . شوهر زن از در خانه درآمد ، زن را دید که به نماز
ایستاده است . در تنور دید همه نان ها به جاى خویش دید ناسوخته ، و فرزند
را دید در آتش بازى همى کرد و یک تار موى وى به زیان نیامده بود و آتش بر
وى بوستان گشته به قدرت خداى عزّوجلّ چون زن از نماز فارغ گشت شوهر دست وى
بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست ، فرزند را دید به سلامت و نان
به سلامت هیچ بریان ناشده ، عجب ماند و شکر بارى تعالى کرد ، و زن سجده شکر
کرد خداى را عزوجلّ ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسى (علیه السلام)
برد و حال قصّه با وى نگفت . عیسى گفت : برو از این زن بپرس تاچه معاملت
کرده است و چه سرّ دارد از خداى ؟
چه اگر این کرامت آن مردان بودى او را
وحى آمدى و جبرئیل وحى آوردى او را ، شوهر پیش زن آمد و از معاملت وى
پرسید ، این زن جواب داد . گفت : کار آخرت پیش داشتم ، و کار دنیا باز پس
داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بى طهارت ننشستم الاّ در حال زنان و دیگر
اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جاى رها کردم
و به نماز مشغول گشتم ، و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد ، کین و
عداوت وى در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خداى خویش افکندم ،
و قضاى خداى را تعالى راضى شدم و فرمان خداى را تعظیم داشتم و بر خلق وى
رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودى بدادمى و
دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمى ، عیسى (علیه السلام) گفت : اگر این
زن مرد بودى پیغامبر گشتى .
مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله اى است
که دوبار قرآن مجید بر آن شهادت داده است ، یکى ابراهیم (علیه السلام) در
زمان نمرود و دیگر موسى (علیه السلام) در دوران کودکى در عصر فرعون ، و
البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد ، خداوند هر مشکلى را برایش سهل و
هر چیزى را به فرمان او قرار خواهد داد . چنانچه فرموده اند :
اَلْعَبُودِیَّةُ جُوْهَرَةٌ کُنْهُهَ الرُّبُوبِیَّةُ ، بندگى حقیقتى است
که در ذات آن مالکیت بر هر چیز نهفته است . در این زمینه حکایات بى شمارى
از انبیا و اولیاء نقل شده است که آیات قرآن مجید هم آن حکایات را تصدیق مى
کند . از جمله یکى از بزرگان گوید : وقتى در بادیه مى رفتم از کاروان
بازماندم و راه گم کردم ، در بادیه مى گشتم چند روز برآمد ، امید از خود
برداشتم ، ناگاه یکى پى دیدم که در آن وقت در روم بود از پى مى رفتم تا
رسیدم به پشته اى از ریگ . بر آن پشته رفتم محرابى دیدم در او آدمى دیدم
نشسته ، شادمانه شدم که آدمى دیدم ، آنجا نشستم و زمانى ببودم آفتاب فرو شد
.
وقت نماز شام درآمد ، جوانى دیدم مى آمد نیکو روى جامه هاى نیکو
پوشیده و بر این بالا برآمد و پاى بر زمین زد ، چشمه آب روان گشت از آن ریگ
، این جوان مرد بدان آب طهارت کرد و پاره اى آب بخورد ، بدان محراب باز
رفت من نیز برخاستم فراز شدم از آن آب بخوردم ، همه تشنگى از من بشد و هم
گرسنگى و هم ماندگى از من زایل شد ، پس آب دست بکردم و بایستادم و نماز
کردن گرفتم چون جوان ، از نماز فارغ شدم قصد رفتن کرد ، من دست بر وى زدم ،
گفتم : از بهر خداى تعالى مرا راه بنماى که من راه گم کرده ام ، گفت : بیا
از پس بر اثر وى برفتم هنوز گامى چند نرفته بودم که بانگ اشتر شنیدم و
روشنایى مشعله اى دیدم ، روى از پس کرد و مرا گفت : کاروان اینک ! گفتم :
به خداى که بر نگویى که تو کیستى ؟ گفت : من زین العابدین ام ... .
و امام على (علیه السلام) فرمود :
وَللهِ
ما قَلَعْتُ بابَ خَیْبَر وَقَذَفْتُ بِهِ أَرْبَعینَ ذَرْعاً تُحِسَّ
بِهِ أَعْضائی بِقُوَّت جَسَدِیَّة وَلا حَرَکَة غَذائیّة وَلکِنىِّ
أُیِّدتُ بِقُوَّة مَلَکُوتِیَّة وَنَفْس بِنُورِ رَبِّها مُضیئَة .
منبع: http://erfan.ir