راهیان ولایت معرفت سرا(علوی)

تشریحی ...عرفان فی الله علوی

راهیان ولایت معرفت سرا(علوی)

تشریحی ...عرفان فی الله علوی

عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد

  عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد
عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد
عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد

نویسنده: استاد حسین انصاریان
شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة

عشق حق به عبد

قرآن کریم انسانى را که به پاک کردن خود از گناهان ، و شستشوى باطن از آلودگیها اقدام کند محبوب خدا برشمرده است :
( إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ ) ، ( فِیهِ رِجَالٌ یُحِبُّونَ أَن یَتَطَهَّرُوا وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ ) .

و آنان که به دروغ ادّعاى محبّت خدا مى کنند ، و خیال مى کنند خدا هم آنان را دوست دارد ، معذّب بودن آنان را ردّ بر آن ادّعا دانسته و مى فرماید :......................


http://up.iranblog.com/2161/1269554113.gif


  عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد
عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد
عرفان اسلامی (31) عشق حق به عبد

نویسنده: استاد حسین انصاریان
شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة

عشق حق به عبد

قرآن کریم انسانى را که به پاک کردن خود از گناهان ، و شستشوى باطن از آلودگیها اقدام کند محبوب خدا برشمرده است :
( إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَیُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ ) ، ( فِیهِ رِجَالٌ یُحِبُّونَ أَن یَتَطَهَّرُوا وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ ) .
و آنان که به دروغ ادّعاى محبّت خدا مى کنند ، و خیال مى کنند خدا هم آنان را دوست دارد ، معذّب بودن آنان را ردّ بر آن ادّعا دانسته و مى فرماید :
( قُلْ فَلِمَ یُعَذِّبُکُم بِذُنُوبِکُم ) ،
اگر شما محبوب خدایید چرا به خاطر گناهانتان به جهنّم عذاب وجدان دچار مى شوید این گرفتارى شما به عذاب دلیل بر این است که خدا شما را دوست ندارد ، علامت محبّت حق به عبد ، توبه عبد است و از شرایط محبّت حق به عبد غفران اوست چنانچه فرموده :
( قُلْ إِن کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ ) ،
شما که مى گویید عاشق خداییم از برنامه هاى الهى که به وسیله ى پیامبر به شما رسیده پیروى کنید ; تا خدا شما را دوست داشته و گناهانتان را ببخشد . توبه یکى از مهمترین فرمان هاى حق است که عاشق خدا براى اجراى آن قیام کرده و به وسیله ى آن تمام نواقص خود را رفع و آلودگى هاى خویش را پاک مى کند . و از این طریق است که محبوب حق مى شود .
قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله علیه وآله) : أَنَّ اللهَ یُعْطی الْمالَ اَلْبِرُّ وَالْقاجِرُ وَلا یُعْطی الإیمانَ إلاّ مَنْ اَحَبَّ .
« پیامبر بزرگ فرمود : خداوند دنیا را به هرکه دوست دارد و دوست ندارد عطا مى کند . ولى ایمان وعشق را فقط به کسى که علاقه دارد عنایت مى کند » .
البته در این زمینه باید توجّه داشت که سعى و ظرفیّت و شایستگى عبد شرط است ، در صورت کوشش و یافتن ظرفیت و شایستگى ، عنایت الهى متوجّه انسان مى گردد و خداوند عبد را به نور ایمان منوّر مى کند . این نور دلیل بر محبّت خدا به عبد است .
قالَ رَسُولُ اللهِ (صلى الله علیه وآله) : إِذا أَحَبَّ اللهُ تَعالى عَبْداً اِبْتَلاهُ فَإِنَّ أَحَبَّهُ الْحُبَّ الْبالِغِ اقْتَناهُ ، فَقالُوا : وَما مَعْنا اقْتَناهُ ، قالَ : لا یَتْرُکْ لَهُ مالاً وَلا وَلَداً .
« رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : هنگامى که خدا به بنده اش محبّت ورزد او را مبتلا مى کند ، و هنگامى که عشق حق به عبد به درجه نهایى برسد او را به دست خواهد گرفت ، عرضه داشتند : یعنى چه ؟ فرمود : برایش اهل و مالى باقى نخواهد گذاشت » . ( کنایه از اینکه وضع عبد به جایى مى رسد که ذکر و فکری و عمل و اخلاقى و حرکت و سکونى جز او نخواهد داشت ، و هرچه در اختیار اوست فداى محبوب مى کند ) .
و به قول فیض بزرگوار ، آن عارف ربّانى ، و حکیم صمدانى و عاشق شیدائى ، و فقیه ربّانى :
گرفتم ملک جان الحمد لله *** گذشتم از جهان الحمد لله
چه جا و چه جهان چه ملک و چه ملک *** شدم تا جان جان الحمد لله
مکان را در نور دیدم به همّت *** شدم تا لا مکان الحمد لله
برون کردم سر از عالم نهادم *** قدم بر آسمان الحمد لله
زمهر فانیان دل بر گرفتم *** شدم از باقیان الحمد لله
زمحکومان بریدم رو نهادم *** سوى آن حکمران الحمد لله
زچاه طبع یوسفوار رفتم *** به سوى مصر جان الحمد لله
زخوف عقل یونسوار جستم *** به صحراى عیان الحمد لله
زبود فیض و نابودش برستم *** نه این ماند و نه آن الحمد لله
قالَ النَّبىُّ (صلى الله علیه وآله) : إذا أَحَبَّ اللهُ عَبْداً ابْتَلاهُ فَإِنْ صَبَرَ اجْتَباهُ وَإِنْ رَضِیَ اصْطَفاهُ .
« رسول خدا (صلى الله علیه وآله) فرمود : هرگاه خدا بنده اى را دوست داشته باشد ، او را دچار آزمایش مى کند ، اگر در برابر آزمایشات ربّانى استقامت ورزد او را به عنوان بنده اختیار مى کند ، و چون راضى به برنامه هاى الهى شد ، او را مخصوص خود مى گرداند » .
و به قول عارف بزرگ الهى قمشه اى :
خواهى اگر روشن شود کاشانه دل *** با مهر آن مه کن مشعشع خانه دل
در بزم جان شمع جمالش را بیفروز *** تا عشق او سوزد پر پروانه دل
دل پاک دار از ماسوالله تا بنوشى *** ناب طهور از کوثر و میخانه دل
زنگار خشم و شهوت از آیینه جان *** بزادى تا بینى عیان جانانه دل
پیدا شود صد گنج پنهان در روانت *** ار نور عشق افروزى از ویرانه دل
عهد الست یار را پیمان نگه دار *** تا سازدت مست رخش پیمانه دل
عشق تو کردستى دلم دیوانه اى یار *** کز شوق سازى عالمى دیوانه دل
بردى الهى را به معراج شهودش *** تا یار را مهمان کنى در خانه دل

سیره ى عاشقان

در این قسمت باید ابتدا از انبیاى الهى و امامان بزرگوار یاد کرد که در تمام مدت عمر به چیزى جز خدا فکر نکردند و هیچ چیز را بر وجود مقدّس او ترجیح ندادند .
داستان انبیاى خدا را در قرآن مجید بخوانید به آیاتى که زندگى ابراهیم ، موسى ، یوسف ، ایوب و سایر پیامبران را بازگو مى کند دقت کنید و ببینید که آن بزرگواران جز خدا هدفى و محبوب و معشوقى نداشتند . بذل مال ، ایثار جان و گذشت کردن از آنچه در اختیار آنان بود ; براى خدا ایمان ، عمل و اخلاق آنان را تشکیل مى داد . حضرت ابراهیم در این زمینه مکرّر امتحان شد ، سایر پیامبران در این مرحله بارها به شداید و گرفتارى هاى سخت دچار شدند ; ولى غیر او را نخواستند و جز او ندیدند و به غیر او فکر نکردند و سخنى جز سخن او را نشنیدند .
زندگى امامان شیعه در اکثر کتب اسلامى بازگو شده است . آن بزرگواران نیز همانند انبیاى الهى از همه چیز خود در راه الله گذشتند و غیر او را ترجیح ندادند . خداوند بزرگ در قرآن مجید از آنان به عنوان ایثارگران کرده است : داستان عجیب و واقعه واقعه ى حیرت انگیز حضرت حسین (علیه السلام) را همه مى دانند ، آن بزرگوار در راه خدا از همه چیز گذشت در حالى که دشمن حاضر بود تحت هر شرطى با حضرت سازش کند ; ولى آن انسان آزاده ، تنها با خدا معامله کرد و در این معامله از همه چیز خود دست شست و حاضر نشد دنیا و آنچه در آن است را بر یک لحظه ترجیح دهد . در این زمینه عارف بزرگ الهى قمشه اى رحمة الله علیه چه نیکو سروده است :
از بر زین چون شه عشق آفرین *** کرد زمین مفخر عرش برین
با تن صد چاک و دل سوزناک *** ناله همى کرد به یزدان پاک
گفت الها ملکا داور *** پادشها ذوالکر ما یاور را
در رهت اى شاهد زیباى من *** شمع صفت سوخت سراپاى من
عشق تو شد جان و تنم فى هواک *** نیست بود در نظرم ماسواک
جز تو جهان را عدم انگاشتم *** غیر تو چشم از همه برداشتم
کرد زدل عشق تو هر نقش پاک *** ساخت غمت جامه تن پاک چاک
رفت سرم بر سر پیمان تو *** محو توام واله و حیران تو
گر ارنى گوى بطور آمدم *** خواستیم تا به حضور آمدم
بالله اگر تشنه ام آبم تویى *** بحر من و موج و حبابم تویى
تشنه لبم تشنه دریاى تو *** لایم و آینه الاّى تو
تشنه به معراج شهود آمدم *** بر لب دریاى وجود آمدم
عشق تو شد عقل من و هوش من *** گشته همه خلق فراموش من
مهر تو اى شاهد زیباى جان *** آمده در پیکر من جاى جان
وادى سیناى تو شد سینه ام *** پرتو عکس تو شد آیینه ام
اى سرمن در هوس روى تو *** بر سر نى رهسپر کوى تو
دید رخت دیده دل بى حجاب *** لاجرم آمد برهت با شتاب
عشق تو گنجى است به ویرانه ام *** غیر تو کس نیست به کاشانه ام
هست کنون در رگ و شریان من *** خون تو و شوق تو اى جان من
سرّ غم عشق تو شد رهبرم *** گو برود در ره وصلت سرم
اى دل و دلدار و دل آراى من *** اى به رخت چشم تماشاى من
نیست میان من و رویت حجاب *** تاخت به صحراى من آن آفتاب
خوش به تماشاى جمال آمدم *** غرقه دریاى وصال آمدم
نقش همه جلوه نقاش شد *** سرّ هو الله زمن فاش شد
آینه بشکست و رخ یار ماند *** اى عجب این دل شد و دلدار ماند
منزل معشوق شد این دار من *** نیست در این دار به جز یار من
من گل بستان رضاى توام *** بلبل دستان قضاى توام

ایستادگى تا پاى جان

خداى متعال در قرآن مجید ، در یک سوره ى از « اصحاب اخدود » یاد کرده است . از نظر قرآن کریم اینان جرمى جز ایمان به خدا نداشتند .
داستان آنان بنا به نقل تفاسیر چنین است : مردى وارد شهر « صنعا » پایتخت یمن شد و به سوى کاخ حکومتى « ذونواس » حرکت کرد ، دربان کاخ از ورودش جلوگیرى نمود و گفت : در این گرماى سوزان به چه علت به درب این خانه آمده اى ؟ گفت : خطر بزرگى پیش آمده است باید ذونواس را از این خطر آگاه کنم .
دربان گفت : پادشاه الآن از پذیرفتن تو معذور است ، فعلاً قتلى را پشت سر گذاشته و از اضطراب شهر صنعا کاسته و مسئله یهودیّت را به مانند زمان تبّع رسانده و اکنون آماده است ، تا در جنگى که در شرق و غرب روى مى دهد شرکت کند ، او قصد دارد یهودیّت را دین عمومى نموده و حکم تورات را در زمین حاکم کند .
در هر صورت پادشاه نزدیک غروب آماده ملاقات است ، مسافر گفت : خبر من با برنامه ى شاه فاصله زیادى ندارد و مربوط به همین دین است . دربان گفت : لحظه اى صبر کن تا شاه وارد باغ شود . پس از آن که ذونواس بیرون آمد دربان به او گفت : مردى از « نجران » واقع در کشور حجاز براى ملاقات با شما آمده است و مى خواهد خبر از دین جدیدى برهد که خطر بزرگى براى یهودیّت است .
ذونواس گفت : دین جدید ! کدام دین ؟ او را پیش من آورید ، مرد آمد و پس از احترام گفت : اى پادشاه ! من براى درخواست کمک نزد تو نیامده ام ; بلکه براى حادثه ى بزرگى که در نجران پیش آمده است به حضورت رسیده ام .
ذونواس گفت : منظورت چیست ؟ گفت : مدّتى است در نجران دین جدیدى پیدا شده و به نام عیسى مسیح بشارت مى دهد ، بت پرستان نجران آسایش فکر خود را در این مسلک یافته و دسته دسته به این دین مى گروند . آنچه مهم است این است که عدّه اى از یهودیان از دین خود دست کشیده و داخل دینى مى گردند که بت پرستان با کمال اشتیاق به آن روى مى آورند ; اگر پادشاه یهودیّت را حفظ نکند به زودى آثار آن از نجران معدوم مى گردد .
ذونواس گفت : این دین چگونه به نجران راه یافت ؟ گفت : در میان عدّه اى که به نجران آمده بودند دو نفر وارد شدند ، یک مرد رومى به نام « فیمیون » و دیگرى مردى به نام « صالح » یکى از بت پرستانى که درخت خرما مى پرستید فیمیون را خرید ، او را شخص بزرگوارى یافت ، مى دید در کار خستگى ندارد ، و هیچ گونه شکایتى از سنگینى کار نمى کند ، تمام روز را کار کرده و شب را به اتاقى براى عبادت پناه مى برد . یک روز او را در حال نماز دید ، از اتاقش بدون چراغ نورى مشاهده کرد ، از کارش تعجّب کرد ، از او پرسید : آیا غیر از آن درخت خرما را عبادت مى کنى ؟ فیمیون گفت : من خدایى را پرستش مى کنم که مالک عالم و اداره کننده ى آن است ، همان خدایى که مسیح به وجودش راهنمایى کرده و قدرتش را به ما نمایانده است . این درخت مالک نفع و ضرر نیست ; بلکه خودش را نمى تواند حفظ کند و ضررى را از خود دور نماید . اگر من بخواهم مى توانم از خداوند تقاضا کنم بادى بفرستد و آن را خشک نماید ، یا آتشى فرستاده آن را بسوزاند .
ارباب گفت : آیا مى توانى چنین کارى را انجام دهى ؟ گفت : آرى اگر انجام دهم به آیین حق مى گروى ؟ گفت : بلى ، فیمیون نماز خواند و از خدا خواست تا دعایش را مستجاب کند ; بادى بر درخت وزید و درخت خشک شد . در این هنگام ارباب فیمیون به حق ایمان آورد ، این مسئله در نجران منتشر شد و بسیارى از مردم آیین مسیح را پذیرفتند . سپس آن مرد مطالب دیگرى درباره ى فیمیون گفت در حدّى که غضب و خشم ذونواس به جوش آمد و با لشکرى انبوه به سوى نجران حرکت کرد ، شهر را محاصره کرد بزرگان و صاحبان رأى را جمع نمود و گفت : قبل از اینکه دست به کشتار شما بزنم به شما مهلت مى دهم که یا را یهودیت قبول کنید و یا اعدام و شکنجه در انتظار شماست .
مردمى که حق را یافته بودند ، مردمى که لذّت حق پرستى را چشیده بودند ، مردمى که از معرفت الهى برخوردار شده بودند . مردمى که مى دانستند در این دنیا جز وجود او چیزى اصالت ندارد ، در پاسخ آن ستمگر گفتند : این دین جدید با جان ما درهم آمیخته و به تار و پود وجود ما راه یافته است ، ما از آن دست برنمى داریم چه به ما مهلت دهى ، چه ما را به کام مرگ دراندازى .
ما با خداى خود معامله کرده ایم و هرگز او را به هیچ چیز ترجیح نمى دهیم . دنیا محلّى است زودگذر و سهم ما از آن بسیار اندک است ، و ما همه چیز خود را که خداست با این سهم اندک عوض نمى کنیم .
ذونواس که پافشارى مؤمنین را به این دین ملاحظه کرد ، دستور داد خندقى حفر کنند و آتشى سهمگین برافروزند از پیرمرد زمین گیر وپیره زن قد خمیده ، از جوان رشید و طفل شیرخوار از خرد و کلان ، چشم نپوشید و همه را در کام آتش افکند و آنان نیز از حقّ دست برنداشته کشته شدن را بر ننگ دنیا ترجیح دادند و جان خود را نثار معشوق حقیقى کردند . و به قول امام ششم از آنان شدند که ایثار محبوب بر ماسوا کردند :
وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .
و به قول عارف بزرگوار فیض کاشانى چه خوش سروده است :
خوشا آن کو انابت با خدا کرد *** به حق پیوست و ترک ماسوا کرد
خوشا آن کو دلش شد از جهان سرد *** گذشت از هر هوس ترک هوا کرد
خوشا آن کس که دامن چید زاغیار *** بیار واحد فرد اکتفا کرد
خوشا آن کس که فانى گشت از خود *** زتشریف بقاى حق قبا کرد
خوش آن کو در بلا ثابت قدم ماند *** به جان و دل به عهد او وفا کرد
خوش آن کو لذت دار الفنا ر *** فداى لذّت دار البقا کرد
خوش آن دانا که هر دانش که اندوخت *** یکایک را عمل بر مقتضا کرد
خوشا آن کو به حدس صائب عقل *** مهم و نامهم از هم جدا کرد
خوشا آن کو به تنهائى گرفت انس *** چو فیض ایام بگذشته قضا کرد

سخا چیست ؟

زنى عارفه و آگاه ، از جماعتى پرسید : به نظر شما سخا چیست ؟ گفتند : بخشیدن مال . گفت : این کار اهل دنیاست ، سخاى خواص کدام است ؟ گفتند : بذل طاقت در طاعت ، گفت : به امید ثواب ، گفتند : آرى ، گفت : این معامله یک برده است با وجود آیه ى :
( مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ) .

سخا کجاست ؟

گفتند : عقیده تو چیست ؟ گفت : به نظر من سخا یعنى معامله ى با خدا نه براى بهشت نه جهنم نه براى ثواب نه خوف از عقاب .
خدا را بر هر چیز ترجیح مى دهم
در تفسیر «روح البیان» آمده است : در زمان هاى دور ستمگرى قصر با شکوهى بنا کرد ، آنگاه از باب تکبّر و غرور فرمان داد کسى به آن قصر نزدیک نشود ، و گفت : مجازات تخلّف از این فرمان قتل است .
او تصوّر مى کرد ، جز آشنایان ، هر کس به آن قصر نزدیک شود ، قصد سویى دارد ، از این رو آن فرمان ظالمانه را صادر کرده بود .
یکى از مردان الهى با زحمت زیاد به او راه یافت و او را نصیحت کرده از عقوبت آن همه ظلم ترساند ، ولى نصایح آن سالک راه در او اثرى نکرد ، آن مرد از آن شهر که در آن آن همه ظلم مى دید و توان جلوگیرى از آن را نداشت هجرت کرد و در منطقه اى خارج از آن محدوده از نى و چوب اتاقى براى عبادت و خدمت بنا کرد .
روزى آن ستمگر با یارانش در قصر بود ، فرشته ى مرگ به صورت جوانى در برابر دیدگان آنان ظاهر شد و دور قصر مى گشت و به آنان چشم مى دوخت ، بعضى از نزدیکان گفتند : ما جوانى را در حال گردش به دور کاخ مى بینیم ، ستمگر جلوى پنجره آمد و او را دید گفت : این راهگذر دیوانه و حتماً غریب است یکى برود و او را از زندگى راحت کند ! یک نفر از آنان براى اجراى فرمانِ شاه حرکت کرد . به محض حمله قبض روح شد و مُرد . به آن ستمگر گفتند : ندیم کشته شد ، سخت برافروخته شد فرمان داد یکى برود و او را بکشد ، دوّمى هم قبض روح شد . ستمگر سخت عصبانى شد و خودش رفت فریاد زد کیستى که علاوه بر نزدیک شدن به قصر من دو نفر از یاران ما را کشتى ؟ گفت : مگر مرا نمى شناسى ، گفت : نه ، گفت : من فرشته ى مرگم ، سلطان از شنیدن نام او بر خود لرزید و شمشیر از کفش افتاد ، خواست فرار کند فرشته ى مرگ گفت : کجا مى روى ؟ من مأمور گرفتن جان توام گفت به من مهلت بده براى وصیت و خداحافظى نزد اهل و عیالم بروم ، ملک الموت گفت : چرا کارهاى نیکو را در زمانى که مهلت داشتى انجام ندادى ، این را گفت و جان آن ظالم را گرفت . از آنجا نزد آن مرد خدا رفت و گفت : بشارت که من عزرائیل هستم شر آن ستمگر را از سر مردم بریدم ! آنگاه خواست برگردد خطاب رسید : اى ملک الموت ! عمر بنده صالح من سر آمده است او را نیز قبض روح کن . ملک الموت گفت : هم اکنون من مأمور قبض روح تو شدم ، گفت : مرا مهلت مى دهى تا به شهر رفته با زن و فرزندانم عهدى تازه کنم و با آنان خداحافظى نمایم ؟ خطاب رسید : به او مهلت بده ، فرمود : مهلت دارى ، قدم اول را که برداشت لحظه اى در فکر رفت و از رفتن پشیمان شد ، گفت : اى ملک الموت من مى ترسم با دیدن زن و بچه تغییرى در من حاصل شود و به خاطر آن تغییر از عنایت حق محروم شوم ، من نمى خواهم ملاقات با زن و فرزند را به لقاء او ترجیح دهم ; مرا قبض روح کن که خدا براى زن و فرزند من از من بهتر است !

او صاحب خانه را خواست

همچنین در آن تفسیر آمده است که یکى از اولیاى خدا براى انجام فریضه ى حج عازم سفر شد طفل ده یا دوازده ساله اش گفت : کجا مى روى ؟ گفت : بیت الله ، طفل در عالم کودکى تصوّر کرد هرکس بیت را ببیند صاحب آن را نیز خواهد دید ، روى شوق و عشق به پدر گفت : چرا مرا با خود نمى برى ؟ پدر گفت : زمان حجِّ تو نرسیده است . طفل به شدت گریست و با اصرار از پدر خواست تا او را همراه خود ببرد . سرانجام پدر پذیرفت و او را با خود همراه کرد . چون به میقات رسیدند مُحْرم شدند و سپس به سوى کعبه حرکت کردند ، هنگام ورود به مسجد الحرام طفل ، ناله ى جانسوزى کرد و جان داد ، پدر به سوگ او نشست و فریاد مى زد آه کودکم کجا رفت ، ناگهان از گوشه ى خانه خدا ندایى شنید که گفت : تو خانه خواستى خانه را یافتى او صاحب خانه خواست صاحب خانه را یافت .
به قول سالک راهِ دوست فیض کاشانى :
دواى درد ما را یار داند *** بلى احوال دل دلدار داند
ز چشمش پرس احوال دل آرى *** غم بیمار را بیمار داند
وگر از چشم او خواهى زدل پرس *** که حال مست را هشیار داند
دواى درد عاشق درد باشد *** که مرد عشق درمان عار داند
طبیب عاشقان هم عشق باشد *** که رنج خستگان غمخوار داند
نواى زار ما بلبل شناسد *** که حال زار را هم زار داند
نه هر دل عشق را در خورد باشد *** نه هرکس شیوه این کار داند
زخود بگذشته اى چون فیض باید *** که جز جانبازى اینجا عار داند

اَنْتَ الرّازِقُ وَاَنَا الْمرزُوق

نوشته اند « شقیق بلخى » سه روز بى غذا ماند ، پس از سه روز در حالى که از زیادى عبادت و گرسنگى ، ضعف گرفته بود ، دست به درگاه حق برداشت و عرضه داشت « اَطْعَمَنِى » خدایا گرسنه ام غذایم بده ، پس از فراغت از دعا شخصى را دید که به طرف او مى آید ، به شقیق سلام کرد و گفت : همراه من بیا ، شقیق حرکت کرد و به خانه اى رسید . در آن خانه ظروفى از طعام هاى رنگارنگ و کارگرانى مشغول پذیرایى را دید چون از غذا خوردن فارغ شد و قصد رفتن کرد صاحب خانه پرسید : کجا ؟ گفت : مسجد ، گفت : ممکن است نامت را بگویى ؟ گفت : شقیق ، ناگهان فریاد زد این خانه خانه توست و اینان کارگران تواند من خدمتکار و بنده پدرت بودم از طرف پدرت تجارت رفتم ، چون برگشتم مرده بود تو را نمى یافتم تا آنچه هست به تو بدهم ، اکنون که تو را یافتم مال خود و غلامانت را برگیر .
شقیق گفت : اگر اینان غلامان منند همه در راه خدا آزادند و اگر مال از من است بردارید و بین خود تقسیم کنید تا هریک از ندارى درآیید ، من نیازى به آنچه در زندگى ام زیاد است ندارم ، نیاز من به بى نیاز است .

فقط خدا

ذکر حقیقى است که هرکس به آن آراسته گردد ، جز به او نیندیشد و جز به خاطر او کارى نکند و اخلاقى جز اخلاق او نداشته باشد .
ابو عبدالله راضى گفت : پیش « ولید سقّا » رفتم و مى خواستم که در فقر از او سؤال کنم ، سربرآورد و گفت : فقر به کسى گفته مى شود که هرگز جز حق در خاطره او نیامده و در قیامت از عهده ى آن برآید .

آیا به غیر حق چیزى انتخاب کنم

در تفسیر قسمتى از آیات سوره ى « یس » آمده است که چون حبیب نجّار خبر رنج و مشقّت رسولان خدا را از دست مردم « انطاکیه » شنید به شتاب ، از منزل خود که در نقطه اى دور دست از شهر قرار داشت ، به سوى مردم آمد ، این انسان فداکار از مؤمنان واقعى بود . وى از درآمد کسب و کار خود قسمتى را براى اهل و عیال و قسمتى را نیز براى دادرسى تهیدستان خرج مى کرد .
هنگامى که با مردم روبرو شد فریاد زد : اى مردم ! از رسولان الهى و انسان هاى پاکى که در برابر این همه زحمت و رنج ، کمترین پاداشى از شما طلب نمى کنند پیروى کنید . چگونه مرا به خدایان دروغین دعوت مى کنید ؟ چرا باید من خداى آفریننده ى خود را نپرستم ; در صورتى که بازگشت شما به سوى اوست ؟ آیا من به جاى خداى آفریننده ، خدایى را برگزینم که اگر خداى واقعى بخواهد به من ضربه اى بزند ، (مرا در قیامت ، عذاب دهد یا در دنیا دچار گرفتارى کند) شفاعت آن خدایان ضررى را از من دفع نکرده و نمى توانند نجاتم دهند ؟ در این صورت آیا من از زیانکاران نخواهم بود ؟ اى رسولان الهى ! گواه باشید ; به خداى فرستنده ى شما ایمان آوردم .
امّا با اینکه مى دانست پیروى از رسولان و دفاع از آنان مشقت زیادى به دنبال دارد ، در عین حال خدا و اهداف الهى را مقدم داشت و در میدان مبارزه قدم گذاشت و محبوب خود را بر زن و فرزند ، و مال و جان و همه هستى خود مقدّم داشت . سرانجام بر اثر حمله مردم که با سنگ و آلات قتاله به او هجوم بردند کشته شد ، سپس جنازه او را به دیوار شهر براى تماشاى مردم آویختند ، خداى بزرگ در سوره ى مبارکه ى « یس » از او تجلیل کرده و آن چهره ى پاک را یکى از ستارگان درخشان بهشت معرفى کرده است . آرى ! این گونه مردمان که در راه حق از همه چیز گذشتند در ادّعاى محبّت راستگوترین مردم بودند ، و چنان بودند که محبوب را بر همه ماسوا ترجیح دادند . و به قول امام ششم :
وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

اثر معجزه آساى ادب

حرّ بن یزید در روز عاشورا بر سر دو راه قرار گرفته بود : یکى سپهسالارى ، ثروت اندوزى ، زن و فرزند ، مقام و منزلت مادّى و دیگر جان باختن و از هستى گذشتن ; امّا آن انسان عاقل پس از اندکى تأمّل حق تعالى را در پرتو امامت حضرت سیّدالشهدا (علیه السلام) بر ماسوا ترجیح داده و با خداى عزّوجلّ معامله کرد در این زمینه در کتاب«نقد و تحلیل و تفسیر مثنوى» : 1/97 مى خوانیم:
انسانى که داراى ادب درونى است ، هرچند که مرتکب تبهکارى شود ، هرچند که خود را گاهى ببازد ; ولى سرانجام آن ادب روحى او را از سقوط نجات خواهد داد .
در داستان حرّ بن یزید ریاحى مى خوانیم که : این مرد به عنوان مبارزه و دستگیرى حسین بن على و سپردن آن به دست خونخوار تاریخ بشرى یعنى « ابن زیاد » بیرون آمد و در برابر حسین (علیه السلام) قرار گرفت . آن چنان که دو دشمن خونى رو در روى یکدیگر مى ایستند ، بر سر راهش ایستاد . هنگام نماز حسین (علیه السلام) فرمود : تو برو یک طرف و با لشکرت نماز بخوان تا ما نیز نماز خود را بخوانیم حر گفت : شما جلو بایست تا نمازمان را به امامت تو بخوانیم . حر بن یزید آن روز نماز را پشت سر حسین بن على (علیه السلام) خواند ، سپس هنگامى که امام (علیه السلام) قصد حرکت داشت حر بن یزید مخالفت کرد و حسین (علیه السلام) با جمله تندى (مادر به عزایت گریه کند) حر را مخاطب قرار داد . حر بن یزید بدون کوچکترین جسارتى گفت : شما مى توانید به من این جمله را بگویید ; ولى من با نظر به شخصیت شما نمى توانم چنین جمله را بگویم ؟
این ادب روحى و این شخصیت عالى حرّ بن یزید باعث شد که در روز خونین دشت نینوا سرانجام حقیقت را تشخیص داده و از پایین ترین درجه به بالاترین درجه ترقى کرده و جانب حسین (علیه السلام) که جانب حق و حقیقت والله است را گرفته و جان خود را در راه او نثار نماید .

اختیار محبوب در سخت ترین شرایط بر ماسوا

« محمد بن ابى عمیر » یکى از برجسته ترین افرادى است که تاریخ نمونه او را کمتر به یاد دارد . کتب رجالى از او مسائل مهمّى نقل کرده اند که در اینجا به ترجمه مقاله ى « رجال کشى » درباره ى او اکتفا مى کنیم :
عى بن الحسن مى گوید : ابن ابى عمیر به خاطر جانب دارى از حق گرفتار و به حبس محکوم و از نابسامانى وضع زندان و شکنجه دچار بلاهاى زیادى شد .
آنچه داشت به حکم خلیفه ستمگر مصادره شد ، از بیان اموال او کتاب هاى گرانبهایى که در حدیث تألیف کرده بود نیز به غارت رفت . او نزدیک به چهل جلد از نوشته هایش را از حفظ داشت که از بازگوشده هاى آن کتب ، تحت عنوان « نوادر » یاد مى شود .
فضل بن شاذان که خود را از کم نظیرترین عاشقان بود مى گوید : از محمّد بن ابى عمیر نزد حاکم وقت شکایت شد ، که او نام تمام شیعیان را در عراق مى داند ، او را گرفتند و گفتند از تشکیلات شیعه پرده بردار ، امتناع کرد ، عریانش کردند و او را بین دو درخت آویختند و صد ضربه تازیانه زدند ، فضل مى گوید : ابن ابى عمیر گفت : وقتى مرا مى زدند و تازیانه ها را یکى پس از دیگرى فرود مى آوردند درد شدیدى مرا گرفت ، کم مانده بود که اسرار شیعه را فاش کنم ; امّا ناگهان نداى « محمّد بن یونس بن عبدالرحمان » را شنیدم که گفت : اى محمّد بن ابى عمیر ! به یاد ایستادن در برابر محضر الهى باش . از این ندا قوّت گرفتم و بر آنچه بر من رفت استقامت کردم و از این بابت خداى بزرگ را شکر مى کنم . فضل بن شاذان مى گوید : بر اثر آن گرفتارى بیش از صدهزار درهم به او زیان وارد شد .
همچنین فضل بن شاذان مى گوید : وارد عراق شدم ، کسى را دیدم شخصى را مورد عتاب قرار داده و مى گوید تو مرد صاحب عیالى و کسب و درآمد تو براى آنان از راه نوشتن است ، مى ترسم که طول سجده هایت به دیدگانت ضربه دارد کند !!
چون او سخن خود را تکرار و بر آن اصرار ورزید گفت : چقدر با من حرف مى زنى واى بر تو ، اگر بنا بود با سجده ى طولانى چشم کسى از بین برود ; باید تاکنون چشم ابن ابى عمیر از بین رفته باشد !!
چه گمان دارى درباره کسى که بعد از نماز صبح سجده شکر مى کند و تا هنگام زوال آفتاب سر برنمى دارد .
آرى اینان از بى نظیرترین افرادى بودند که محبوبى به جز خدا نداشتند و هر محبّتى را براى او مى خواستند و هیچ گاه با همه پیشامدها و سختى ها چیزى را بر حضرت او ترجیح نمى دادند .

آسیه و معبود واقعى

ملاّ فتح الله کاشانى در تفسیر خود چنین مى گوید : آسیه به جهت خلوص ایمان رستگار شد و وصلت او با فرعون به او ضررى نرسانید و نقصى در قرب و منزلت او در نزد حضرت حق پیدا نشد .
نقل است وقتى که ساحران سحر خود را نمایش دادند و موسى (علیه السلام) عصایش را انداخت و اژدها شد و سحر ساحران را باطل کرد آسیه ایمان آورد . و مدّتى ایمان خود را از فرعون پنهان مى داشت چون فرعون بر آن مطلّع شد ، به او گفت : از دین موسى (علیه السلام) برگرد ، امّا برنگشت بنا بر این فرعون امر کرد تا او را چار میخ کرده در آفتاب بینداختند ... آنگاه فرعون دستور داد : تا سنگى آوردند تا بر سینه وى نهند، آسیه چون آن سنگ را دید ; نجات از فرعون و دخول در جنّت از خداى متعال درخواست کرد:
( إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِی عِندَکَ بَیْتاً فِی الْجَنَّةِ وَنَجِّنِی مِن فِرْعَوْنَ وَعَمَلِهِ وَنَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ) .
خداى بزرگ دعاى وى را مستجاب کرد و حجاب از پیش وى برداشت . پیش از آن که سنگ بر او واقع شود خانه وى به وى نمود که از یک درّ سپید بود ، وى خوشحال شد بعد از آن روح وى قبض کرد و آن سنگ بر جسد بیجان آمد و عذاب فرعون را نچشید .
راستى این گونه ایمانها در میان این گونه بشرها از عجایب است ، انسانى که مقام دوم مادى و ریاستى مملکتى است ، زنى که به انواع زیور و آرایش دنیا آراسته است ، فردى که همه گونه وسایل عیش و نوش مادى برایش فراهم است ; پس از درک حقیقت ، و یافتن محبوب واقعى او را بر هر چیزى ترجیح دهد و به آن چه وابسته است و تعلّق قلبى دارد در راه او از آن بگذرد و انواع رنج ها و مشقت ها را تحمل کرده و حتّى جان شیرین خود را در شیرین ترین دوران زندگى یعنى جوانى نثار محبوب خود کند ، آرى .
وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .

اعتماد و توکل بر حق

در روزگار عیسى بن مریم (علیه السلام) ، زنى بود صالحه و عابده، چون وقت نماز فرا مى رسید، هر کارى که داشت رها و به نماز و طاعت مشغول مى شد . روزى هنگام پختن نان ، مؤذّن بانگ از آن داد ، او نان پختن را رها کرد و به نماز مشغول شد ; چون به نماز ایستاد ، شیطان در وى وسوسه کرد «تا تو از نماز فارغ شوى نان ها همه سوخته مى شود » زن به دل در جواب داد : اگر همه نان ها بسوزد بهتر است که روز قیامت تنم به آتش دوزخ بسوزد . دیگر بار شیطان وسوسه کرد که : پسرت در تنور افتاد و سوخته شد ، زن در دل جواب داد ، اگر خداى تعالى قضا کرده است که من نماز کنم و پسرم به آتش دنیا بسوزد من به قضاى خداى تعالى راضى هستم و از نماز فارغ نمى شدم که الله تعالى فرزند را از آتش نگاه دارد . شوهر زن از در خانه درآمد ، زن را دید که به نماز ایستاده است . در تنور دید همه نان ها به جاى خویش دید ناسوخته ، و فرزند را دید در آتش بازى همى کرد و یک تار موى وى به زیان نیامده بود و آتش بر وى بوستان گشته به قدرت خداى عزّوجلّ چون زن از نماز فارغ گشت شوهر دست وى بگرفت و نزدیک تنور آورد و در تنور نگریست ، فرزند را دید به سلامت و نان به سلامت هیچ بریان ناشده ، عجب ماند و شکر بارى تعالى کرد ، و زن سجده شکر کرد خداى را عزوجلّ ، شوهر فرزند را برداشت و به نزدیک عیسى (علیه السلام) برد و حال قصّه با وى نگفت . عیسى گفت : برو از این زن بپرس تاچه معاملت کرده است و چه سرّ دارد از خداى ؟
چه اگر این کرامت آن مردان بودى او را وحى آمدى و جبرئیل وحى آوردى او را ، شوهر پیش زن آمد و از معاملت وى پرسید ، این زن جواب داد . گفت : کار آخرت پیش داشتم ، و کار دنیا باز پس داشتم و دیگر تا من عاقلم هرگز بى طهارت ننشستم الاّ در حال زنان و دیگر اگر هزار کار در دست داشتم چون بانگ نماز بشنیدم همه کارها به جاى رها کردم و به نماز مشغول گشتم ، و دیگر هرکه با ما جفا کرد و دشنام داد ، کین و عداوت وى در دل نداشتم و او را جواب ندادم و کار خویش با خداى خویش افکندم ، و قضاى خداى را تعالى راضى شدم و فرمان خداى را تعظیم داشتم و بر خلق وى رحمت کردم وسائل را هرگز بازنگردانیدم اگر اندک و اگر بسیار بودى بدادمى و دیگر نماز شب و نماز چاشت رها نکردمى ، عیسى (علیه السلام) گفت : اگر این زن مرد بودى پیغامبر گشتى .
مسئله نسوختن طفل در تنور آتش مسئله اى است که دوبار قرآن مجید بر آن شهادت داده است ، یکى ابراهیم (علیه السلام) در زمان نمرود و دیگر موسى (علیه السلام) در دوران کودکى در عصر فرعون ، و البته هرکس با تمام وجود تسلیم حق گردد ، خداوند هر مشکلى را برایش سهل و هر چیزى را به فرمان او قرار خواهد داد . چنانچه فرموده اند : اَلْعَبُودِیَّةُ جُوْهَرَةٌ کُنْهُهَ الرُّبُوبِیَّةُ ، بندگى حقیقتى است که در ذات آن مالکیت بر هر چیز نهفته است . در این زمینه حکایات بى شمارى از انبیا و اولیاء نقل شده است که آیات قرآن مجید هم آن حکایات را تصدیق مى کند . از جمله یکى از بزرگان گوید : وقتى در بادیه مى رفتم از کاروان بازماندم و راه گم کردم ، در بادیه مى گشتم چند روز برآمد ، امید از خود برداشتم ، ناگاه یکى پى دیدم که در آن وقت در روم بود از پى مى رفتم تا رسیدم به پشته اى از ریگ . بر آن پشته رفتم محرابى دیدم در او آدمى دیدم نشسته ، شادمانه شدم که آدمى دیدم ، آنجا نشستم و زمانى ببودم آفتاب فرو شد .
وقت نماز شام درآمد ، جوانى دیدم مى آمد نیکو روى جامه هاى نیکو پوشیده و بر این بالا برآمد و پاى بر زمین زد ، چشمه آب روان گشت از آن ریگ ، این جوان مرد بدان آب طهارت کرد و پاره اى آب بخورد ، بدان محراب باز رفت من نیز برخاستم فراز شدم از آن آب بخوردم ، همه تشنگى از من بشد و هم گرسنگى و هم ماندگى از من زایل شد ، پس آب دست بکردم و بایستادم و نماز کردن گرفتم چون جوان ، از نماز فارغ شدم قصد رفتن کرد ، من دست بر وى زدم ، گفتم : از بهر خداى تعالى مرا راه بنماى که من راه گم کرده ام ، گفت : بیا از پس بر اثر وى برفتم هنوز گامى چند نرفته بودم که بانگ اشتر شنیدم و روشنایى مشعله اى دیدم ، روى از پس کرد و مرا گفت : کاروان اینک ! گفتم : به خداى که بر نگویى که تو کیستى ؟ گفت : من زین العابدین ام ... .
و امام على (علیه السلام) فرمود :
وَللهِ ما قَلَعْتُ بابَ خَیْبَر وَقَذَفْتُ بِهِ أَرْبَعینَ ذَرْعاً تُحِسَّ بِهِ أَعْضائی بِقُوَّت جَسَدِیَّة وَلا حَرَکَة غَذائیّة وَلکِنىِّ أُیِّدتُ بِقُوَّة مَلَکُوتِیَّة وَنَفْس بِنُورِ رَبِّها مُضیئَة .
منبع: http://erfan.ir
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد