سلام بر تو ای آشنای غریب! سلام بر تو ، که توس ، با آمدنت مدینه ایمان شد و ما هر روز ، در « مشهد » عاشقان ، نگاهمان را به نگاه تو پیوند می زنیم. هر سحر ، به کوچه های ایوان نگاه روشنت کوچ می کنیم و چون پرنده ای غریب ، به گوشه ی حَرَمت پناه می بریم. هر روز ، در سایه سار مزارت مویه کنان ، شانه های خسته مان را می لرزانیم. هر شب ، فانوس اشک هامان را روشن می کنیم و دست های عاطفه مان را به دامان پر مهر و محبت تو می آویزیم.
و انگور، زهر آگین است ...
مقابل هم نشسته اند ؛ یک سو نهایت نفرت و دیگر سوی ، نهایت مهربانی! مأمون ، سرا پا کینه و امام سرا پا کـَرم. برقی شوم در نگاه مأمون موج می زند و چشم های گستاخش ، پرده از راز مخوف درونش بر می دارند! و چشم های نجیب امام ، سر به زیر و محجوب و آگاه از اسرار نهانی مأمون!
مقابل هم نشسته اند ؛ یکی از تبار پست ترین زمینیان و دیگری از نسل پاک ترینِ آسمانیان. مقابل هم نشسته اند ؛ یکی بنده ی بی چون و چرای شیطان و دیگری همسایه ی دیوار به دیوار خدا. ثانیه ها، لنگ لنگان قدم بر می دارند ، ضربان زمان ، کند شده و نفس هایش به شماره افتاده ؛ حتی هوا هم احساس خفگی می کند. دستی پیش می رود. دستی که قرار است روسیاهی خود را بر اوراق تاریخ بنگارد. دست خوب می داند که انگور، زهرآگین است. نگاه امام گذشته ها را مرور میکند ... نگاه امام علیه السلام زایر کوچه پس کوچه های مدینه می شود. نگاه امام ، به طواف یک در سوخته میرود. نگاه امام ، به در خانه ی کریم اهل بیت علیه السلام می رود. نگاه امام در غربت ، مدینه را می جوید. و امام هم چنان آرام است.
لحظه ها می ایستند. صدای مویه ی ملایک بلندتر می شود. دست ، خوشه ی انگور را به سمت امام دراز می کند. دست بی شرمانه مرگ را به امام تعارف می کند :
" بفرمایید ... یابن الحسن از این انگور میل کنید " و رضا (ع) تبسمی تلخ بر لب می نشاند و ...
ایام شهادت پیامبر اعظم (ص) و سبط اکبرش امام حسن مجتبی (ع) و پاره بدنش امام رضا (ع) تسلیت باد
رضا باقرزاده ـ نهم فروردین 1385 ـ مشهد مقدس