راهیان ولایت معرفت سرا(علوی)

تشریحی ...عرفان فی الله علوی

راهیان ولایت معرفت سرا(علوی)

تشریحی ...عرفان فی الله علوی

با مناقب امامت و معجزات حضرت امام عسکرى علیه السّلام بیشتر آشنا

با مناقب امامت و معجزات حضرت امام عسکرى علیه السّلام بیشتر آشنا شویم

1- ابن قولویه (بسند خود) از حسن بن یحیى و دیگران روایت کرده که گفته‏اند: احمد بن عبید اللَّه بن خاقان متصدى املاک و خراج شهر قم بود (که از طرف بنى عباس باین کار گماشته شده بود) پس روزى نام علویان و مذهبهاى آنان در مجلس او برده شد- و او مردى بود که دشمنى سختى با اهل بیت علیهم السّلام داشت و انحراف بسیارى از این خانواده داشت- با این حال گفت: من مردى از علویین مانند حسن بن على (حضرت عسگرى) در وقار و آرامش و عفت و پاکدامنى و بزرگوارى در نزد خاندان خود ندیده و نشناخته‏ام، و همه فامیل ایشان او را بر سالمندان و بزرگان خود مقدم میداشتند، و هم چنین همه سرلشکران و وزیران و عموم مردم او را بر بزرگان و اشراف خود مقدم داشته جلو میانداختند، و من روزى بالاى سر پدرم ایستاده بودم و آن روزى بود که براى پذیرفتن مردم نشسته بود که ناگاه دربانان آمده گفتند: ابو محمد ابن الرضا بر در خانه است!. پدرم بآواز بلند گفت: اجازه‏اش دهید وارد شود.

من از آنچه از ایشان شنیدم و از جرأت آنان که در حضور پدرم مردى را بکنیه نام مى‏برند تعجب‏ کردم با اینکه جز خلیفه یا ولى عهد یا کسى را که سلطان دستور داده بود نزد پدرم بکنیه نام نمى‏بردند، پس دیدم مردى گندمگون، خوش اندام، نیکو رخسار، خوش پیکر، تازه جوان با جلالت و هیئتى نیکو وارد شد، چون چشم پدرم باو افتاد از جا برخاست و چند گام بسوى او رفت، و من بیاد ندارم با هیچ یک از بنى هاشم و افسران چنین کارى کرده باشد، و چون باو نزدیک شد او را در آغوش کشید و رو و سینه او را بوسید و دست او را گرفته بر مسند خود که روى آن مى‏نشست نشانید، و در کنار او نشسته رو باو کرد و با او بگفتگو پرداخت، و در ضمن سخنانش قربانت کردم و فدایت شوم میگفت، و من همچنان از آنچه میدیدم در شگفت بودم که ناگاه دربان آمده گفت: موفق آمد! (موفق برادر معتمد خلیفه و وزیر لشکر او بوده) و رسم این بود که هر گاه موفق بمجلس پدرم مى‏آمد دربانان و سرلشکران مخصوص او پیشاپیش او وارد میشدند و میان مجلس پدرم تا دم در دو طرف بصف میایستادند تا موفق بیاید و برود، پس همچنان پدرم رو بابى محمد علیه السّلام داشت و با او سخن میگفت تا اینکه نگاهش بغلامان مخصوص موفق افتاد که وارد شدند، آنگاه پدرم باو گفت: خدا مرا قربانت کند اکنون اگر میل داشته باشید؟ سپس بدربانان خویش گفت: او را از پشت دو صف ببرید که موفق او را نبیند، پس برخاست و پدرم نیز برخاسته او را در آغوش کشیده و (پس از خداحافظى) برفت.

 

من بدربانان پدرم و غلامان گفتم: واى بر شما این که بود که نامش را بکنیه پیش پدرم بردید و پدرم با او آنچنان رفتار کرد؟ گفتند: این مردى است علوى بنام حسن بن على و معروف بابن الرضا است، من بر تعجبم افزوده شد و هم چنان آن روز را تا شب در فکر او و نگران کار او و پدرم و آنچه دیده ، بودم تا اینکه شب شد، و رسم پدرم این بود که چون نماز عشا را میخواند مینشست و در کارهاى روزانه و آنچه باید بسلطان گزارش دهد و کارهاى دیگر مى‏نگریست و اندیشه میکرد.

 

چون نمازش را خواند و نشست من آمدم و برابرش نشستم و کسى پیش او نبود! گفت: اى احمد کارى داشتى؟ گفتم: آرى اگر اجازه دهى پرسش کنم؟ گفت: اجازه‏ات دادم، گفتم: پدر جان این مردى که امروز بامداد دیدم با او آن همه اکرام و احترام کردى و خود و پدر و مادرت را فداى او کردى که بود؟ گفت: پسر جان این امام و پیشواى رافضیان حسن بن على معروف بابن الرضا است، سپس لختى سکوت کرد و من نیز ساکت بودم آنگاه گفت: پسر جان اگر امامت و زمامدارى از خاندان و خلفاى بنى عباس بیرون رود هیچ کس از بنى هاشم جز او شایسته خلافت نیست، و این بخاطر برترى و پاکدامنى و پارسائى و زهد و عبادت و خوش خلقى و شایستگى او است، و اگر پدرش را دیده بودى مردى بود خردمند و هوشیار و دانشمند، من که این سخنان را از پدرم در باره او شنیدم ناراحتى و اندیشه و خشمم بر پدر افزون شد، و پس از آن جریان اندیشه و اندوهى براى من جز پرسش از وضع او و کاوش در کار او نبود، و از هیچ یک از بنى هاشم و سرکردگان و نویسندگان و قاضیان و فقهاء و دیگر مردمان نپرسیدم جز اینکه دیدم در نزد آنها در نهایت احترام و بزرگى و بزرگوارى و خوش کلامى بود و همه او را بر خانواده خود و پیران و سالخوردگان جلو میانداختند، از این جریانات مقام و شخصیت او در نظرم بزرگ شد زیرا دیدم دوست و دشمن او را بنیکى یاد کنند و تمجید و ستایش نمایند.

 

یکى از حضار مجلس که از طائفه اشعریهاى قم بود گفت: وضع برادرش جعفر چگونه بود؟ و مقام او در مقابل حسن بن على چگونه است؟ در پاسخ گفت: جعفر کیست که از وضع او پرسش شود یا او در ردیف حسن قرار داده شود! جعفر کسى است که آشکارا مرتکب فسق مى‏شود، و هرزگى میکند همیشه مست شراب است، پست‏ترین مردى است که من دیده‏ام، و بى‏آبروترین مردمان، و سبک، و خود باخته است، و هنگامى که حسن بن على از دنیا رفت حالتى بر خلیفه و یارانش دست داد که من در شگفت شدم و گمان نداشتم در مرگ هیچ کس چنین شود، زیرا چون حسن بن على بیمار شد خلیفه پیش پدرم فرستاد که ابن الرضا بیمار شده! پدرم همان ساعت سوار شده بدار الخلافة رفت، سپس شتابانه بازگشت و پنج تن از خدمتگزاران مخصوص خلیفه با او بودند که همگى از معتمدین و نزدیکان او بودند و در میان ایشان بود نحریر (یکى از دربانان مخصوص خلیفه) و بایشان دستور داد پیوسته ملازم خانه حسن بن على باشند و از حال او آگاه باشند، آنگاه بچند تن از پزشکان پیغام داد که بعیادت او بروند و هر صبح و شام از او دیدن کنند، و چون دو سه روز گذشت گزارش دادند که (بیماریش سخت شده و) ناتوان گشته، پدرم به دکترها دستور داد در خانه‏اش بمانند و بیرون نروند، و پیش قاضى القضاة فرستاده هنگامى که آمد باو دستور داد ده تن از کسانى که بدین و امامت و پرهیزکارى ایشان اطمینان دارد حاضر کند، و (چون آمدند) همه را بخانه حسن علیه السّلام فرستاد، و دستور داد شب و روز در آنجا بمانند، و آنها هم چنان آنجا بودند تا اینکه آن جناب از دنیا رفت.

 

و چون خبر وفات او پراکنده شد شهر سامره یکپارچه شیون شد، بازارها تعطیل گشت، و بنى‏ هاشم و سران سپاه و نویسندگان و معتمدین و عدول و دیگر مردمان سوار شده و بر جنازه او حاضر شدند، و سامره آن روز شبیه بقیامت و روز رستاخیز شده بود، و چون از کار غسل و کفن او فارغ شدند خلیفه بنزد ابو عیسى پسر متوکل فرستاد که بیاید و بر جنازه او نماز بخواند، و چون جنازه را براى نماز گزاردند ابو عیسى نزدیک آمده پارچه از روى صورت آن حضرت برداشته به بنى هاشم، علویین و عباسیین، و سران سپاه و نویسندگان و قضات و عدول گفت: این حسن بن على بن محمد ابن الرضا است که بمرگ خود از دنیا رفته و از پیشکاران و خدمتگزاران مخصوص خلیفه فلانى و فلانى ... و از قضات فلانى و فلانى ...

 

و از پزشکان فلانى و فلانى ... هنگام مرگ در بالینش بوده‏اند (و همگى گواهند که بمرگ طبیعى از دنیا رفته) آنگاه روى آن جناب را پوشاند و بر او نماز خوانده دستور داد جنازه را برداشته دفن کردند.

 

 (مترجم گوید: این همه پافشارى و صحنه سازى و شاهدتراشى براى اینکه حضرت عسکرى بمرگ طبیعى از دنیا رفته است بیشتر ایجاد سوء ظن میکند، و تأیید گفته آن دسته از محدثین عالیقدر شیعه را مینماید. که معتقدند آن حضرت را مسموم کردند. گرچه مؤلف و برخى دیگر از مسموم شدن آن حضرت سخنى بمیان نیاورده‏اند).

 

و چون حسن بن على علیه السّلام را دفن کردند برادرش جعفر بنزد پدرم آمد و گفت: رتبه برادرم را بمن بدهید و من در برابر هر ساله بیست هزار دینار (اشرفى) بشما میدهم پدرم او را براند و باو تندى کرد و سخنانى باو گفت که من ناراحت شدم، و باو گفت: اى احمق خلیفه شمشیر کشیده تا آنان که معتقد بامامت پدر و برادرت بودند از این عقیده برگرداند و نتوانست، اگر تو نیز نزد شیعیان پدر و برادرت امام هستى نیازى بخلیفه و غیر خلیفه ندارى که تو را بجاى ایشان بنشاند، و اگر آن منزلت و مقام امامت را نداشته باشى بوسیله ما بدان نخواهى رسید، و پدرم از این کار او دانست که مردى سبک و کوته‏فکر و

 

سست عنصر است و دستور داد بیرونش کنند و تا زنده بود اجازه نداد نزد او بیاید و ما از سامره بیرون آمدیم و جعفر بر همان حال بود، و خلیفه نیز تا بامروز بدنبال فرزند حسن بن على میگردد و در جستجوى پسر آن حضرت است و هنوز چیزى بدست نیاورده، و شیعیان او نیز عقیده دارند که هنگامى که حسن بن على از دنیا رفت فرزندى بجاى نهاده که جانشین اوست در مقام امامت. 2- و از محمد بن اسماعیل ... روایت کرده که گفت: حضرت عسگرى علیه السّلام بیست روز پیش از آنکه معتز عباسى بمیرد نامه باسحاق بن جعفر نوشت که: از خانه بیرون میا تا وقتى که آنچه شدنى است بشود! چون بریحه کشته شد اسحاق بحضرت نوشت: شدنى شد اکنون چه دستور دهى؟ حضرت در پاسخش نوشت: این نه بود آن شدنى، و آن پیش آمد دیگرى است، پس جریان معتز پیش آمد.

 

گوید: و ده روز مانده بکشته شدن محمد بن داود بمرد دیگرى نوشت: محمد بن داود کشته مى‏شود و چون روز دهم شد محمد بن داود کشته شد. 3- و از محمد بن على ... روایت کند که گفت: ما تنگدست شدیم، پس پدرم بمن گفت:

 

باى نزد این مرد یعنى ابو محمد (امام عسکرى علیه السّلام) برویم زیرا او معروف بجود و بخشش است؟ بپدرم گفتم: او را مى‏شناسى؟ گفت: نه او را مى‏شناسم و نه هرگز او را دیده‏ام، گوید: ما آهنگ او کردیم و هم چنان که در راه میرفتیم پدرم بمن گفت: چه اندازه نیازمندیم اگر پانصد درهم بما بدهد، دویست درهم آن براى پوشاک، و دویست درهمش براى خرید آرد (و در نسخه «للدین» است یعنى براى بدهى، و آن موافق روایت کلینى (ره) نیز میباشد) و صد درهمش براى خرجى، محمد بن على گوید من هم پیش خود گفتم: کاش سیصد درهم نیز بمن بدهد؟ صد درهمش را الاغى بخرم، و صد درهمش براى خرجى، و صد درهم براى پوشاک که (با آن الاغ و خرجى و پوشاک) بکوهستان بروم (برخى گفته‏اند مقصودش از کوهستان همدان و اطراف آن بوده).

 

گوید: همین که بدر خانه آن حضرت رسیدم غلام او بیرون آمده و گفت: على بن ابراهیم و محمد پسرش وارد شوند، چون وارد شدیم و سلام کردیم بپدرم فرمود: اى على چرا تا کنون نزد ما نیامدى؟ گفت: خجالت میکشیدم باین وضع نزد شما بیایم، و چون از خانه‏اش بیرون آمدیم غلام او نزد ما آمد، و کیسه‏اى بپدرم داد و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم براى پوشاک، دویست درهم براى آرد (یا بدهى) دویست درهم براى خرجى، و بمن نیز کیسه‏اى داده گفت: این سیصد درهم است، صد درهم آن را الاغ بخر، و صد درهم براى پوشاک، و صد درهم براى خرجى، و بسوى کوهستان مرو، و بسوراء برو (سورا شهرى است در اطراف حله و محلى است در بغداد) او نیز بسورا رفت و در آنجا زنى گرفت، و امروز دو هزار دینار عایدى دارد (و در نسخه: «أربعة آلاف» است یعنى چهار هزار دینار، و در روایت کلینى «ألف دینار» است یعنى هزار دینار) با وجود این حال معتقد بمذهب واقفى‏ها است (یعنى هفت امامى است و میگوید: حضرت موسى بن جعفر علیه السّلام نمرده و غایب است).

 

محمد بن ابراهیم کردى گوید: باو گفتم: واى بحال تو آیا برهانى بر امامت روشن‏تر از این میخواهى؟ گفت: راست میگوئى ولى این عقیده‏ایست که ما بر آن رفته‏ایم (و مذهب خانوادگى ما است)!. 4- و از احمد بن حارث قزوینى روایت کند که گفت: من با پدرم در سامراء بودیم و پدرم کارش رسیدگى کردن باسب و استر حضرت عسکرى علیه السّلام بود، (و باصطلاح بیطار آنها بود) گوید:

 

مستعین خلیفه استرى داشت که در زیبائى و بزرگى مانند نداشت و کسى نمى‏توانست بر آن سوار شود، و دهنه و زین بر او بنهد، و همه رام‏کنندگان ستور را آورده بودند و هیچ کدام نتوانستند چاره بکنند، یکى از ندیمان و همنشینان خلیفه باو گفت: چرا پیش حسن ابن الرضا نمى‏فرستى که بیاید یا سوار این استر شود و یا اینکه استر او را میکشد (و تو از او راحت شوى)؟ خلیفه بنزد آن حضرت فرستاد و پدرم نیز با آن حضرت برفت من هم بدنبال پدرم رفتم، چون حضرت وارد خانه خلیفه شد نگاهى باستر کرده که در صحن خانه ایستاده بود، پس بنزد آن استر برفت و دست بر کپلش گذارد، من نگاه کردم دیدم استر عرق زیادى کرد بطورى که عرق از آن استر میریخت، آنگاه حضرت پیش مستعین رفته و سلام کرد و مستعین خوش آمد گفته جا باز کرد و نزدیک خود او را نشانیده گفت: اى ابا محمد (کنیه حضرت عسکرى علیه السّلام است) این استر را دهنه بزن، حضرت بپدرم گفت: اى غلام استر را دهنه بزن، مستعین گفت: شما خود دهنه‏اش کن، حضرت رولباسى خود را که در برداشت بر زمین گذارده برخاست استر را دهنه کرده بجاى خویش بازگشت و نشست، مستعین گفت: اى ابا محمد زینش کن! حضرت بپدرم فرمود: اى غلام استر را زین کن مستعین گفت: شما خودت آن را زین کن، حضرت دوباره برخاست استر را زین کرد مستعین گفت: میتوانى سوار آن شوى؟ فرمود: آرى، و بى‏آنکه استر سرکشى کند

 

حضرت سوارش شده در میان خانه بدوانید آنگاه بهروله رفتنش انداخت و بخوبى راه رفت آنگاه برگشته پیاده شد، مستعین گفت: چگونه استرى بود؟ فرمود: مانندش را در زیبائى و خوش راهى ندیدم، مستعین گفت: امیر المؤمنین آن را بتو بخشید! حضرت بپدرم فرمود: اى غلام استر را بگیر، پدرم استر را گرفته و یدک کشیده بخانه حضرت برد. 5- و از ابى هاشم جعفرى روایت کرده که گفت: از فقر و تنگدستى بحضرت عسکرى علیه السّلام شکایت کردم حضرت با تازیانه خود بزمین خطى کشید و شمشى طلا از آن بیرون آورد که حدود پانصد اشرفى بود فرمود: اى ابا هاشم این را بگیر و ما را معذور دار. 6- و از ابى على مطهرى روایت کند که از شهر قادسیه (که سر راه کوفه بمکه است) نامه بآن حضرت نوشت و خبر داد که مردم (از ترس تشنگى) از حج منصرف شده (بازگشته‏اند) و او نیز از تشنگى مى‏ترسد برود؟! حضرت باو نوشت: بروید که ان شاء اللَّه ترسى بر شما نیست پس از رسیدن نامه آن حضرت (ابو على مطهرى و) آنان که در قادسیه مانده بودند بسلامت بمکه رفتند و در راه دچار تشنگى نشدند. 7- و از یمانى روایت کرده که بر جعفرى که مردى بود از خاندان جعفر گروه بسیارى حمله کردند و او تاب مقاومت در برابر ایشان را نداشت، پس نامه بحضرت عسکرى نوشت و شکایت کرد، حضرت‏ براى او نوشت: شما شر ایشان را کفایت خواهید کرد ان شاء اللَّه، گوید: پس جعفرى با گروهى اندک براى جنگ با ایشان بیرون تاخت و آنها بیش از بیست هزار بودند و با این حال تار و مارشان کرد. 8- و از محمد بن اسماعیل علوى روایت کند که گفت: حضرت عسکرى را نزد على بن اوتاش (یا على بن نارمش- چنانچه در برخى از نسخه‏ها است) زندان کردند، و این مرد سخت‏ترین دشمنان آل محمد (ص) بود و بسیار با خشونت نسبت بفرزندان و خاندان ابى طالب رفتار میکرد، و باو دستور دادند هر چه میتوانى نسبت باو سخت گیرى و آزار کن!، گوید: بیش از یک روز نگذشت که آن مرد در برابر آن حضرت گونه بر خاک گذارد (کنایه از شدت فروتنى است) و بواسطه احترام و بزرگداشت آن حضرت در برابرش دیده باو نمى‏انداخت و سر بزیر بود، و هنگامى که حضرت از پیش او بیرون رفت آن مرد از بهترین شیعیان خوش عقیده و ستایشگر آن حضرت شده بود. 9- و از ابى هاشم روایت کند که گفت: از تنگى زندان و فشار کند و زنجیر (که گرفتار شده بودم) بدان حضرت شکایت کردم! حضرت بمن نوشت: امروز نماز ظهر را در منزل خودت خواهى خواند، گوید:

 

هنگام ظهر آزاد شدم و چنانچه فرموده بود نماز ظهر را در خانه خود خواندم. و من در فشار و تنگدستى بودم و خواستم در آن نامه که (از زندان) برایش نوشتم کمکى بخواهم ولى خجالت کشیدم، همین که بخانه رسیدم حضرت صد دینار برایم فرستاد و بمن نوشت: هر گاه حاجتى داشتى شرم و ملاحظه نکن، و آن را بخواه که آنچه خواهى بتو خواهد رسید ان شاء اللَّه. 10- و از نصیر خادم روایت کرده که گفت: بارها از حضرت عسکرى علیه السّلام شنیدم که با غلامان‏

 

خود بزبان آنها سخن میگفت، و در میان ایشان ترک و رومى و صقالبى بود (و با هر کدام بزبان و لغت خودشان گفتگو میکرد) من در شگفت شدم و با خود گفتم: اینکه در مدینه بدنیا آمده و تا (پدرش) امام هادى علیه السّلام از دنیا رفت خود را بکسى نشان نداد و کسى او را ندید! این چگونه است؟! حضرت رو بمن کرده فرمود: همانا خداى عز و جل حجت خود را از میان سایر مخلوق آشکار و ممتاز میکند، و علم شناسائى هر چیز را باو میدهد، و او لغتها (زبانها) و نسبها و پیش آمدها را میداند، و اگر چنین نباشد میان حجت و امام با رعیت و سایر مردم فرقى نخواهد بود.11- و از حسین بن ظریف (و برخى نسخه‏ها حسن بن ظریف است و شاید همان صحیح باشد) روایت کرده که گفت: دو مسأله در سینه من خطور کرد و خواستم براى پاسخش نامه بامام عسکرى علیه السّلام بنویسم، آنگاه نامه نوشتم و از (یکى از آن دو مسأله پرسش کرده نوشتم:) امام قائم که قیام کند چگونه داورى کند؟ و جایى که در آنجا میان مردم دوارى کند کجاست؟ و (پرسش دوم را که) میخواستم براى تب و نوبه (که یک روز در میان بسراغ بیمار مى‏آمد) دوائى و علاجى از آن حضرت بپرسم فراموشم شد و اسم بت را نبردم، جواب نامه‏ام که آمد نوشته بود: از امام قائم پرسیدى؟ چون او قیام کند بعلم خود میان مردم داورى کند مانند داوریهاى حضرت داود، و گواه نخواهد، و میخواستى از علاج تب و نوبه بپرسى و فراموش کردى، براى معالجه آن این آیه را در ورقه‏اى بنویس و بهمراه شخص تب دار کن: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلى‏ إِبْراهِیمَ» من آن آیه را نوشتم و همراه تب دار کردم و خوب شد.

 

12- و از اسماعیل بن محمد ... روایت کند که گفت: سر راه حضرت عسکرى علیه السّلام نشستم و چون بر من گذشت از تنگدستى باو شکایت کرده و برایش سوگند خوردم که یکدرهم پول و (تا چه رسد به) بیشتر ندارم، و خوراکى هم براى چاشتگاه و شام ندارم! حضرت بمن فرمود: آیا بدروغ سوگند بخدا میخورى با اینکه دویست دینار اشرفى در زیر خاک پنهان کرده‏اى؟ و اینکه میگویم نه براى آنست که چیزى بتو ندهم، اى غلام آنچه با خود دارى باو بده، غلامش صد دینار بمن داد سپس روى بمن کرده فرمود: تو آن دینارها که در زیر خاک پنهان کرده‏اى در وقتى که سخت بدانها نیازمند هستى از آنها محروم خواهى ماند، و راست فرمود، زیرا آن پولى که حضرت بمن داده بود آن را خرج کردم و بسختى بچیزى گرفتار شدم که پولى را خرج کنم و درهاى روزى بر من بسته شد، و بناچار سر آن پولى که زیر خاک پنهان کرده بودم رفتم و خاکها را پس کردم ولى پول‏ها را نیافتم، بعد معلوم شد پسرم جاى پولها را دانسته و آنها را برداشته و گریخته است، و بهیچ چیزى از آن پولها دست نیافتم. 13- و از على بن زید بن على بن حسین حدیث کند که گفت: من اسبى داشتم که آن را دوست داشتم و در هر انجمنى از آن اسب سخن میگفتم، روزى با آن اسب خدمت حضرت عسکرى رفتم، حضرت فرمود: اسبت چه شد؟ عرض کردم: آن را دارم و هم اکنون بر در خانه شما است که من از آن پیاده شدم، فرمود: اگر میتوانى تا شب نشده آن را با کسى که خریدار است عوض کن، و در این سخن بودیم که کسى بر آن حضرت داخل شد و سخن حضرت را برید، من اندیشناک برخاستم و بخانه رفتم و جریان را ببرادرم‏ گفتم، او گفت: من نمیدانم در این باره چه بگویم، من هر چه فکر کردم حیفم آمد و دلم راضى نشد آن را بفروشم تا شب شد، چون نماز عشا را خواندم تیمارگر اسب آمده گفت: مولاى من! اسبت مرد! من غمناک شدم و دانستم مقصود آن حضرت از آن سخن این پیش آمد بوده، چند روز گذشت و من خدمت آن حضرت رفتم و در دل با خود میگفتم: کاش بجاى آن یک چهار پائى (و مرکبى) بمن میداد، همین که نشستم پیش از آنکه چیزى بگویم فرمود: آرى جاى آن را بتو خواهیم داد، اى غلام آن یابوى قرمز مرا باو بده سپس فرمود: این بهتر از اسب تو است، پشتش هموارتر و عمرش درازتر است. 14- و از احمد بن محمد روایت کند که گفت: مهدى عباسى دست بکشتار موالیان ترک و وابستگان خود زد من نامه بحضرت عسکرى نوشتم که: سپاس خداى را که او را از ما بخود سرگرم کرد، زیرا من شنیده بودم شما را تهدید کرده و گفته است: من ایشان را از روى زمین بر میدارم، حضرت عسکرى بمن نوشت: این سخن عمرش را کوتاه‏تر کرد، از امروز پنج روز بشما و روز ششم پس از خوارى و ذلتى که باو برسد کشته خواهد شد، و چنان شد که فرمود. 15- و از محمد بن اسماعیل ... روایت کند که گفت: هنگامى که حضرت عسکرى را بزندان انداختند عباسیان بنزد صالح بن وصیف (که حضرت در خانه او زندانى بود) رفته باو گفتند: بر او سخت‏گیرى کن و گشایش بر او مده! صالح گفت: چه کنم با او؟! من دو مرد از بدترین کسانى که دسترسى‏ داشتم بر او گماشتم، و در اثر هم‏نشینى با او کارشان از عبادت و نماز و روزه بالا گرفته، سپس آن دو گماشته را نزد خود طلبیده بآنان گفت: واى بر شما در باره این مرد چه انجام میدهید؟ گفتند: چه بگوئیم در باره مردى که روزها روزه‏دار و شبها تا صبح سر پا بعبادت ایستاده و سخنى و سرگرمى جز عبادت ندارد چون بما نگاه میکند بدن ما بلرزه افتد و چنان هراسى در دل ما افتد که خوددارى نتوانیم، عباسیان که این سخنان را شنیدند نومید و سر افکنده برگشتند. 16- و از جمعى از اصحاب روایت کرده که حضرت عسکرى علیه السّلام را به نحریر (خادم مخصوص خلیفه عباسى) سپردند، و او سختگیرى بر آن حضرت میکرد و آزارش مینمود، زنش باو گفت: از خدا بترس همانا تو نمى‏دانى چه کسى در خانه تو است و اعمال صالحه و عبادت آن حضرت را براى او شرح داده گفت: من بر تو در باره او اندیشناک و ترسناکم! نحریر گفت: بخدا او را پیش درندگان خواهم انداخت و در این کار از خلیفه اجازه گرفت باو اجازه دادند، او نیز حضرت را پیش درندگان (که در جاى معینى براى شکنجه و اعدام مجرمین مهیا کرده بودند) انداخت، و شک نداشتند که او را خواهند خورد، پس براى اینکه چگونگى را بدانند بدان جا نگاه کردند دیدند آن حضرت ایستاده نماز میخواند و درندگان هم دور او حلقه زده‏اند، پس دستور داد آن حضرت را بخانه آوردند.

و اخبار در این باره بسیار است و براى اثبات منظور ما همین مقدار کفایت است ان شاء اللَّه تعالى.

منبع : ارشاد-ترجمه رسولى محلاتى، ج‏2، ص: 307

تحقیق وتهیه و تنظیم : سید خلیل شاکری(شاکر سردرود)استفاده از مطالب وبلاگ بدون درج منبع شرعا حرام و به استناد قانون حق کپی رایت و حقوق مولفین ممنوع بوده و قابل پیگرد قضائی می باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد