راهیان ولایت معرفت سرا(علوی)

تشریحی ...عرفان فی الله علوی

راهیان ولایت معرفت سرا(علوی)

تشریحی ...عرفان فی الله علوی

شرح دعای صباح‏ و فوائد خورشید

شرح دعای صباح‏ و فوائد خورشید    

همه عالم یک انسان و یک انسان یک عالم است و کارهاىِ هر یک نفر مانند حوادثِ دنیا است و هر دو درجات و حیثیات دارند که سبب اختلافِ آنها است در خوبى و بدى و بزرگى و کوچکى ؛چنانکه گاهى حادثه بزرگى رو مى‏دهد که در خوبى یا بدى فوق‏العاده و تاریخى است.

گاهى هم کارِ اختیارى از یکى سر مى‏زند که غیرِ عادى است یا قول یا فعل ،پس ثبتِ تاریخ شده براى همیشه مى‏ماند و اگر از یک نفر مکرّر چنین قول یا فعلِ غیر عادى سر زد به درجه‏اى که از تازه بودن گذشت معلوم مى‏شود که خودِ آن شخص آدمِ غیرِ عادى است و از نوادرِ طبیعت است در دنیا .............

http://up.iranblog.com/Files73/902e7a30a1014e36b31d.gif

شرح دعای صباح‏ و فوائد خورشید    

همه عالم یک انسان و یک انسان یک عالم است و کارهاىِ هر یک نفر مانند حوادثِ دنیا است و هر دو درجات و حیثیات دارند که سبب اختلافِ آنها است در خوبى و بدى و بزرگى و کوچکى ؛چنانکه گاهى حادثه بزرگى رو مى‏دهد که در خوبى یا بدى فوق‏العاده و تاریخى است.

گاهى هم کارِ اختیارى از یکى سر مى‏زند که غیرِ عادى است یا قول یا فعل ،پس ثبتِ تاریخ شده براى همیشه مى‏ماند و اگر از یک نفر مکرّر چنین قول یا فعلِ غیر عادى سر زد به درجه‏اى که از تازه بودن گذشت معلوم مى‏شود که خودِ آن شخص آدمِ غیرِ عادى است و از نوادرِ طبیعت است در دنیا .

یا در بدى مانند آتیلّا و چنگیز و حجّاج و یا در خوبى مانندِ سُقراط که تن به مرگ مى‏دهد و ننگِ فرار به خود نمى‏پسندد و مانند کریستف کلمب و مخترعین که خسته نشدند تا افراد بشر را به منافع متنوعه هدایت نمودند .در کلامِ خوبِ غیرِ عادى گاهى اتّفاقاً از یک نفرِ عادى یک سخنِ خوبِ عالى سر مى‏زند پس آن سخن ،غیرِ عادى است و باقى ماندنى است امّا آن گوینده خود غیرِعادى نمى‏شود و باقى نمى‏ماند مانندِ خیلى مَثَل‏ها در هر لغتى که از یک آدمِ غیرِ ممتازى سر زده و پسندِ عموم گشته به زبان‏ها افتاده روزى چند بار گفته مى‏شود با فایده و به موقع و کسى یاد از گوینده اوّلِ آن مَثَل نمى‏کند ؛پس قائل مرده است و قولش زنده اَبَدى است بى‏انتسابِ به او و گاهى از یک نفر مى‏بارد و مى‏جوشد کلماتِ نغزِ بى‏شمار پس هم یک یکِ آن کلمات غیرِ عادى و زنده اَبَدى است و هم گوینده آن کلمات که البتّه از فلاسفه دنیا شمرده مى‏شود و گاهى از نوابغ ،مانند دامادِ پیغمبرِ اسلام که علم و کلامش پسندِ هر طبقه‏اى شده بلکه خودِ پیغمبر که على (ع) خود را بنده او مى‏شمرد کلماتش به فراوانى و روح‏افزائىِ کلماتِ على(ع) نشده ،یا آنکه صاحبِ جوامِعُ‏الحِکَم و جوامِعُ‏الکَلِم بود و شاید چنانکه نسلِ محمّد از على باقیماند به خواستِ خدا و خود محمّد کلماتِ قلبیه او هم از زبانِ على (ع) باقیمانده باشد و علىّ (ع) با آنکه در جانشینى به رتبه چهارم افتاد امّا در نیک‏اندیشى و گفتارِ نیک رتبه اوّلِ اسلامیان را دارد بلکه در ادیانِ دیگر نیز و از کلماتِ خیلى نمایانِ على (ع) دعاىِ صباح است که توانش معجزه نامید گرچه دعاىِ عدیله کُبرى نیز منسوب به آن سرور است و داراىِ دو سه جمله برجسته است مانندِ وجودُهُ قبلَ‏القبلِ فى‏اَزَل الآزالِ و بقآئه و بَعدَالبَعدِ مِن غَیرِ زَوالٍ وَ انتقالٍ امّا تمام جمله‏هایش فوق‏العاده نیست و نیز تمامِ خطبِ نهج‏البلاغه یا در هر خطبه‏اى همه جمله‏هایش فوق‏العاده نیست گرچه جُمَلاتِ فوق‏العاده فراوان است در آن خطبه‏ها امّا اغلبِ آن خطبه‏ها مشتمل بر چند جمله‏اى هستند که نمى‏توان آنها را فوق‏العاده شمرد ولى در دعاى صباح نیست جمله‏اى که فوق‏العاده نباشد هم لفظاً و هم معناً و این خود نادر است که هم معنى عالى و فوق‏العاده باشد و هم آن معنى ادا شده‏باشد به یک لفظِ فصیحِ عالى که اگر آن معنى هم نبود این لفظ در میانِ الفاظ دنیا فوق‏العاده بود .

و در فلاسفه دنیا از هر طبقه‏اى معلوم نیست کسى پیدا شود که همه سلسله‏هاىِ کلماتش داراىِ این هر دو مزیت باشد زیرا فلاسفه چندان مقید به تزئینِ الفاظ نیستند والّا از عالَمِ معنى باید بکاهند و این خود نادره و نابغه طبیعت است که فیلسوفى پیدا شود که بى کاهِشِ معنى ،لفظش هم معجزه باشد چنانکه سلسله فیلسوفان فوق‏العاده‏اند و از نوادرِ طبیعتند همچنین در سلسله فیلسوفان چنین دانشمندِ توانائى که در همه یا اکثرِ سخنانش جمع میانِ لفظِ تامّ و معنىِ عالى نموده باشد نادر و نابغه و فوق‏العاده است و این مَثَل است که مى‏پرسند که آیا فلان آدم حرفِ (معنىِ عالى) خوب مى‏زند یا خوب (لفظ عالى) حرف مى‏زند یعنى یکى از این دو است نه هر دو .

امّا صاحبِ دعاءِ صباح هر دو است‏ و نگارنده در پنجاه سالِ قبل هر دو دعا را (صَباح و عدیله) شرحِ عربىِ مفصّل نوشته و جزءِ کتاب کنوزالفرائد است در کنزِ اوّل که مشتمل است مانندِ هر کنزى از آن کتاب که تا کنون 6 کنز نوشته شده بر پنجاه فریده و دو فریده‏اش شرحِ این دو دعا است و اکنون که عمر نگارنده به هفتاد سالِ قمرى رسیده دانشمندانِ عصر اجازه مى‏دهند که به زبانِ ملّىِ ایرانى چیزى در ذیلِ دعاىِ صباح به قلم عاجزانه نوشته شود گرچه فیلسوفِ اعظم حاج سبزوارى طاب ثراه شرحى عربى با تحقیق بر آن نوشته و به طبع رسیده امّا انتفاع از آن منحصر است به متبحّرین در حکمت و اگر ملاحظه نفع عموم نبود روا نبود قدم نهادن این ناچیز بجایى که فیلسوفى چنین قدم زده و مقدّم بود و براى جبران جسارت ترجمه نمودم شرح سبزوارى را بعد از نوشتن این کلمات و امید که طبع و بشر یابد .بدانکه در این دعا جمله و مَسائى جُنّةً مِن کَیدِ العِدى‏ شاهد است بر جوازِ خواندنِ این دعا در اوّلِ شب نیز گرچه اوصافِ صبح که در اوّلِ دعا است اباء دارد و حق آن است که به قصدِ مطلقِ ذکر و مناجات ،در هر وقت هر دعایى را مى‏توان خواند خصوصِ که حالى پیدا شود براىِ خواننده که مضامینِ دعا را از دل بر زبان جارى کند نه از زبان به دل امّا به قصدِ ورودِ خاص بخواهد بخواند دلیلِ صریح مى‏خواهد و تنها بودنِ لفظ مسِاء در دعاء کافى نیست و غَرَضِ اصلى از همه دعاها و عبادات آن است که عمرِ گرانبها به غفلت نگذرد و هر وقتى به یک شکلى و بهانه‏اى به یادِ خود و خدا باشد زیرا غفلت و بیکارى غبنى بزرگ است یا مَن وَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ نَبطُقِ تبلجُهِ اصلِ دعاء نه بسم‏اللّه داشته و نه اللّهم آنکه ابداع مناجات با خدا و انشاءِ دعا مى‏نماید بسم‏اللّه نباید بگوید زیرا توجّه به غیب بسم‏اللّه نمى‏خواهد ،امّا آنکه مى‏خواهد دعایى را نقل و حکایت کند باید بسم‏اللّه بگوید زیرا هر کار خلقى که در عالم طبع و جسم کرده شود و طمغا و نشانه خدائى مى‏خواهد تا آنکه کار خدائى گردد و مبارک شود .

پس بسم‏اللّه گفتن در خواندنِ هر دعاء و زیارتِ ماثور و قرآن به دلیلِ عقل است نه به حکمِ نقل یعنى جزءِ دعاءِ منقول نیست بلکه از آدابِ نقلِ از زبانِ امام به زبانِ خود است و حکایتِ ملفوظِ امام یا قرآن عمل خلقى است نه توجّهِ به غیب و اگر کسى خود به جوششِ دلش خواست مناجاتى نماید یا انشاءِ سلام و زیارتى کند نباید بسم‏اللّه گوید زیرا توجّه به غیب است .

پس فرق است میانِ ابداءِ دعاء و انشاءِ زیارت که بسم‏اللّه نمى‏خواهد و میانِ خواندن و اجراءِ کلامِ غیر بر زبانِ خود که بسم‏اللّه مى‏خواهد و این بسم‏اللّه جزءِ کلام منقول نیست بلکه انشاءِ خودِ ناقل است به عنوانِ آدابِ نقل و زیاد کردنِ اللّهمّ قبل از دعاء مرسومِ دعاء و مناجات است و مزیدِ تضرّع و اِستِرحام است و در تذلّلِ نزدِ خلق نیز گویند آقاى ولینعمتِ مَن و فرماندهِ مَن پس لفظِ آقا بجاىِ اللّهمّ است پس اگر در متنِ یک دعائى اللهمّ نباشد عیب ندارد که خواننده اضافه نماید از خود امّا باید بداند که اضافه نموده و جزءِ منقول نیست .

و یک نکته لفظى است در اللّهم که قابلِ توجّه است ،و آن بودن الف است از اقصاىِ حلق که ناف است اّولِ مخارجِ حروف از جهتِ باطن ،پس الف حرفِ اوّل عالم لفظ است چنانکه حقیقتش که عقلِ اوّل است اوّل موجودِ متعین است در فضاءِ امکان و در عالمِ وجودِ مراتبى و در میانِ مراتبِ وجود و بودنِ میم است از آخرِ لب یعنى بَعد از چسبیدنِ لبها به هم که آخرِ مخارجِ حروف است یعنى خدایا توئى اوّل و آخر و توئى آنکه در تو لَب‏هاىِ مَن یعنى امکان و هویتم به هم مى‏چسبد و درآخر به تو خواهم چسبید چنانکه در اوّل به تو چسبیده بودم و به سوىِ تو خواهم آمد چنانکه از سوىِ تو آمده بودم و چون نام تو بردم سخنم تمام شد و لب‏هایم به هم چسبید چنانکه طفل تا مادر را دید کارهایش تمام مى‏شود و به او مى‏چسبد و اسماءاللّه مادرِ همه موجودات است و عالَمُ الذَرّ به زبانِ شرع و عالَم اَعیانِ ثابته به زبانِ عرفان و عالم ماهیاتِ متَقَرِرّهَ به زبانِ حکمت ،همین اسماءُاللّه است بدانکه حروف را وقتى که بخواهند مُرَتّب و مشکّل نمایند که اوّل و آخرى پیدا شود به هفت نظر و لحاظ به هفت شکل مى‏سازند و هر شکلى را دایره‏اى مى‏نامند پس اگر به ملاحظه عدد ترتیب دهند آن را دایره ابجد نامند که حرف آخر (غ) است و اگر به ملاحظه هم شکلىِ در نوشتن باشد دایره اَبْتَثى‏ نامند که حرف آخر (ى) است و هر چند حرف که مانند هم نوشته مى‏شوند و به اططلاحِ شعراء تصحیف با هم دارند پهلوىِ همند مانند ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ع غ ر ز و اگر به ملاحظه مراتبِ عدد باشد دایره اَیقَغ نامند که حرفِ آخر ظاء است یعنى اوّل هر مرتبه‏اى از عدد نزدِ هم باشند (ایقغ) و دوّم هر مرتبه نزدِ هم (بکر) و سوّم‏هانزدِ هم (جلش) و چهارم‏ها نزدِ هم (دست) و پنجم‏ها نزدِ هم (هنث) و ششم‏ها نزدِ هم (وسخ) و هفت‏ها نزدِ هم (زعذ) و هشتم‏ها نزدِ هم (حفض) و نهم‏ها نزدِ هم (طصظ) و اگر به ملاحظه طبایع حروف باشد که هر هفت حرف به یک طبیعتند دایره اَهطَم فَشَذ نامند که 7 حرفِ نارى نزدِ همند و 7 حرفِ هوائى نزدِ هم (بَوین صَتَظ) و هفت حرفِ آبى نزدِ هم (جَز کَس قَبشَظ) و 7 حرفِ خاکى نزدِ هم (وَحلَع رَخَغ) و اگر به ملاحظه ترتیب مخارج که اوّل حلق و آخر لب است باشد دایره اَسَمغْ حَخ نامند که حرف آخر م و ما قبل آخر ب و قبل از آن ف و قبل از آن واو است پس کلمه آخر این دایره وَفبَم خواهد بود و اگر اوّل مخارج لب باشد اوّل دایره (میفو) و آخرش (خح غعها) خواهد بود و این دایره مناسبِ علم قرائت است که علمِ تجوید نیز نامند یعنى خوب خواندنِ کلامِ عرب[1] و در هر زبانى خوب است که علم قرائت ترتیب دهند که حروفش واضح و فصیح ادا شود (و وَلْع و وُلُوع) در آوردن زبان است از دهان اعمّ از آنکه پس از در آوردن بیاویزد زبان را یا به عرض نگاهدارد و یا به طول بالا برد و مناسب اینجا به طول بالا بردن است زیرا آفتاب که زبانِ صبح است پس از طلوع یکجا نمى‏ایستد بلکه رو به بالا مى‏رود تا به بالاىِ سرِ زمین برسد که آن وقت ظهر است و کاملاً عرضِ اندام نموده خود را به همه نشان مى‏دهد که هین منم حیات‏بخشِ شما و پرورنده و پزنده خوراک‏هاىِ شما و مصلحِ هواىِ تنفّسِ شما و دافِع سُمُومِ هوا و نگهدارنده کره زمینِ شما به جذب طبیعىِ خودم آن را که جذبِ کلّ است جزءِ پریده خود را با مقاومتِ آن جزءِ در فرارِ[2] از من‏ به همان قوّه پریدن که از مَن پریده و منم به دَوران اندازنده خون‏هاىِ شما و پاک کننده رِیه‏هاىِ شما از گُلبُل‏ها و میکروب‏هاىِ خونِ فاسد که در سطوحِ رِیه گسترده مى‏شوند براىِ هواخورى و تصفیه و مددبخشِ دیدنِ چشمِ و شنیدنِ گوش و لذّت بردنِ ذائقه و حسنِ جریانِ فکر و دوام عُمر و قوّتِ اعصاب و افعالِ مربوطه مستقیمه هر عضو عضوِ شما و معین کننده اوقاتِ روز و ماه و سالِ شما و برانگیزاننده و کِشَنَده آب‏هاىِ دریاها بعد از تبخیرِ آنها براىِ باریدن بر زمین‏هاىِ بلند شما که مشروبِ از قنات و چشمه نمى‏شوند و منم سفید کننده سیاه‏هاىِ شما و سیاه کننده سفیدهاىِ شما و پزنده و شیرین کننده میوه‏هاىِ شما چه در درخت و چه پس از چیدن و گستردنِ آنها بر زمین یا آویختنِ آنها در هوا پس کشمش و قیسى و خشکِ هر میوه‏اى شیرین‏تر از تازه آنها است حتّى خربزه که در مَروِ و مَحوِلات مى‏خشکانند و در زمستان مى‏خورند و چغندرِ پخته را نیز مى‏خشکانند و شیرین‏تر مى‏شود و منم دافع و مُسکِّنِ امراض و ممّد صِحّت و مرهمِ زخم‏ها و رافعِ غم و دلتنگى‏ها و راهنماىِ رَوِش‏ها و صنعت‏ها و پیدا کننده نور و آتش و آب و طلا و نقره و سایرِ فلزّات و لوازمِ زندگى و اسبابِ دانش و آلاتِ تحریر و تقریرِ شما و برانگیزاننده روحِ محبّت و اُنس و ذوق و عشقِ شما و جدا کننده مردها از زن‏ها و مرده‏ها از زنده‏هاىِ شما و آسان کننده دشوارىِ هر کار و هر علم و ولادت‏هاىِ شما (زائیدنِ هر ماده چه حیوان ،چه انسان در روز آسان‏تر از شب است و رو به جنوب که وطنِ خورشید است آسان‏تر از رو به شمال است و رو به شرق آسان‏تر از رو به غرب است و بعض حیوانات بالطّبع عالِمند و در وقتِ زائیدن بدنِ خود را رو به نقطه جنوب مى‏دارند) و این مذکورات که یک از هزاران فیض و نفعِ خورشید است مراد از لفظِ به نطق تبلّجه است زیرا تبلّج تابش و انبساط و گشادگى و خوشرویى است و اَبمَوج تِکه‏اى از شکر و قند است براىِ آن که دهن را باز مى‏کند و بلّچ کشتى است که خود را گشوده براى جا دادنِ بار و مردم به خود و این دو لفظ ابلوج و بلّیج معرّب است یعنى عربى نیست و از لغتِ دیگر نقل به عربى شده و شاید جیمِ آنها گاف بوده یعنى ابلوگ و بلیگ بوده و الف ابلوگ به زائد مى‏ماند مانند اشتر و اسپر و اشکم .

و شاید بلوک که به معنىِ زمینِ گشاده است از این مادّه باشد ،در فارسى و عرب هم آن را تلفّظ نموده بى‏تغییر ،پس مراد آن است که تابشِ خورشید نطقِ او است که هر روز از بام تا شام بر کرسىِّ فلک یعنى فضاء بى پایانِ دور زن این چالاک ناطقِ بلند آوازِ راستگوىِ یگانه ،دارد دَور مى‏زند بالاىِ سر همه و دُر فشانى‏ها مى‏کند و نطقش نه تنها گفت است بلکه گفت و کَرد با هم جفت است یعنى هماره هر دم و هر قدر هزاران میلیون‏ها فیضِ رایگان به همه جهانیان مى‏پاشد و مى‏گوید که آگاه باشید و قدرِ فیض‏ها را بدانید و فیاضِ خود را بشناسید تا در هر بلیه به او پناه برید و از این شناخت لذّت دیگر یابید بیش از لذّتِ خودِ فیض ،امّا شنیدنِ نطقِ خورشید و لذّتِ شناختنِ آن مخصوص به گوشِ ملکوتىِ انسان و به ذائقه جانِ او است و حیوانات از شنیدن و شناختن بى‏بهره‏اند و در فیض بردن همه شریکند و هر یک به قدر وسعتِ دایره وجودش فیض مى‏برد که زیاد و کمِ فیض از جانبِ مستفیض است نه فیض ،پس خورشید یک اندازه حیات مى‏دهد به پشه و فیل یعنى خورشید فیض خود را کوچک و بزرگ نمى‏کند بلکه پشه و فیل آن را کوچک و بزرگ مى‏نمایند بالطّبیعه نه به اختیار و انسان علاوه بر آنکه فیضِ خورشید را بزرگ‏تر مى‏کند به اختیار نیز مى‏تواند فیضِ خورشید را چه در خودش و چه در غیر خودش از حیوان و گیاه و معدن بزرگ‏تر نماید چندین برابرِ بزرگىِ بالطّبع .

و این مطلب یک کلیدى است که قفل‏هاىِ هزاران درِ بسته از علوم و صنایع را مى‏گشاید و گمشده‏ها را پیدا مى‏کند و لذا نطقِ خورشید مخصوص براىِ انسان است اما تبلّج و تابشِ آن عام است .

و باید دانست که تابش و فیضِ خورشید منحصر به روز و به روبرو و بى‏فاصله نیست بلکه شب‏ها نیز و با فاصله و هزاران پرده نیز هست و همیشه براىِ همه هست و براىِ بعضى شرطِ وصلِ فیض یا کمالِ فیض بودنِ فاصله و پرده است مانندِ معدن‏ها و جهازاتِ رئیسه و مطلقِ جهازاتِ باطنه حیوان و ریشه گیاه‏ها و بدنِ جنین‏ها که اگر ظاهر باشند زنده نمى‏مانند و تربیت و تکامل نمى‏یابند بلکه استعدادشان نیز باطل شده مى‏خشکند و مى‏میرند .

پس چه بزرگ فیاضِ داناىِ تواناىِ بى‏خستگى است که نتوان او را به چیزى از محسوسات تشبیه نمود لَیسَ کمثلِه شى‏ءٌ و هُوَالسّمیعُ‏البَصیرٌ مگر به وجدانیات تشبیه شود و وجدان نوعى از حسّ[3] است به رَوان و روح بخارى در بدنِ حیوان شود که وقتِ‏ خواب که به منزله شب است آن روان توجّه به اعضاء باطنه و مدارک و قواىِ دماغیه بیشتر دارد و آنها در سایه روان انتعاش و جولان و تکامل مى‏نمایند مانند هضمِ غذا و تسکینِ درد و سَیرها و مکاشفات و رفع خستگى و تجدیدِ قوّتِ همه مدارک .

و وقت بیدارى که به منزله روز است همان روان طلوع از غیب و تصاعُد در مدارجِ شهودیه نموده با تَزاید آفتاب‏وار مى‏تابد بر اعضاء و مدارکِ ظاهره ، مى‏چرخاند تمام اداراتِ آنها را با افعالِ مستقیمه و نتایج قویمه و دیگر در بدن چیزى بالاتر و داناتر و تواناتر از روان نیست مگر جانِ قدسىِّ مجرّد که باید به دلیل و زحمت‏ها وجودِ او را ثابت نمود امّا بعد از اثبات او فوق روان و در طولِ آن خواهد بود نه در عرضِ آن تا طرف نسبتِ آن شده و ترجیح و تفضیل بر آن پیدا کند زیرا در مراتبِ سلسله طولیه فاضل و مفضول نیست و بجاىِ آنها لفظ اشرف و اَخَسّ و عالى و دانى گفته مى‏شود ،قاعده امکانِ اشرف در سلسله طولیه است .

چنانکه بالاتر و نافع‏تر از آفتاب نیست مگر خداىِ غیبى که باید به دلیل و ریاضت و مکاشفه وجودش را ثابت نمود و بعد از اثبات هم نتوان خدا را داناتر و تواناتر از آفتاب گفت زیرا در عرضِ آن و طرفِ نسبتِ آن نیست تا بهتر و نافع‏تر از آن باشد بلکه آفریننده و وجودبخشِ آفتاب است پس باید کارها و فیض‏هاىِ آفتاب را کارِ او دانست و از او خواست و به او نسبت داد و گفت .

اى خدایى که بیرون آورد زبان صبح را با نطقِ تابش آن و رها کرد پاره‏هاى شب تار را با فرو گرفته‏هاىِ لرزشِ آن و محکم ساخت فلکِ گردان را با اندازه‏هاى زینتش و بروجش و تابانید روشنىِ خورشید را با نورِ افروخته‏اش و پرشعله‏اش و یا به سببِ وجودِ مطلق و یا در حالِ مصاحبتِ خورشید و اتحادش با وجود مطلق ،پس ضمایر مجروره در اواخر جمله‏ها هر یک به مرجعى راجع است و ضمیر تا تاحجّبه راجع به (متن) شود بهتر است .و مى‏توان ذکرِ شمس را دلیل گرفت بر اینکه مراد از لسان الصّباح سفیده صبح دوم است نه اوّل که کاذب است زیرا وصل به افق نیست و بریده است و زبان باید وصل به گلو باشد و کذب و صدق در فجر همین فصل و وصل است که به قدرِ ثمنِ زمانِ همان روز پیش از برآمدنِ جسمِ خور از افق بر مى‏آید تا تکرارِ نزدیک لازم نیاید و همان سفیده هم شعله تابشِ خور است که ظهورِ اثر است پیش از ظهورِ مؤثّر و در آن وقت اکتفا به ظهور اثر توان نمود عوضِ مؤثّر و همانکه خودِ مؤثّر ظاهر شد دیگر اکتفا به اثر نباید کرد و باید خودِ مؤثّر را موردِ توجّه قرار داد و اثر را فراموش نمود و طرزِ مناجات هم این است که توجّه به‏خدا شود به وسیله آثار و مخلوقاتِ عالیه چنانکه در این دعا است که به وسیله خورشید توجّه به خدا نموده که بزرگ‏تر آیاتِ خدا است .

و به سببِ این توجّه اُنسى و قربى حاصل شده و مقامِ معرفتِ بنده بالا رفته و از آیه و اثر گذشته خود مؤثّر را تنها ندا مى‏کند با اِشعار به خطاىِ سابقِ خود در توجّه به وسیله اثر که آن ذاتِ پاک اجلّ است از آنکه چیزى بتواند وسیله او شود زیرا چیزى هم جنسِ او نیست تا دلیلِ او شود بلکه باید او را به خودِ او یافت امّا آن وقت تکلیف همان بود و حالا تکلیف همین است که بگوییم یامَن دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ یعنى بعد از ظهورِ ذات دیگر حاجت به دلیل نیست ،پس اینجا دلالت به معنى استغناءِ از دلیل است ،آفتاب آمد دلیلِ آفتاب یعنى آفتاب بعد از طلوع دلیل نمى‏خواهد زیرا تحصیل حاصل است نه آنکه قبل از طلوع هم آفتاب دلیلِ خودش است زیرا که آن وقت آفتابى نیست تا دلیل باشد و مدلولى هم نیست تا دلیل بخواهد (وجودِ دلیل بعد از التفاتِ به مدلول لازم مى‏شود به نحو وجودِ تبعى) .و عجب آن که بعضى گفته‏اند که مراد از بذاته به مصنوعاتِهِ است مجازاً زیرا مصنوعات آثارِ ذاتند و اثر دالِّ بر مؤثّر است و این گوینده غافل از سیاقِ این کلام است که خروج و ترقى از مقامِ استدلال است به مقامِ وصولِ به حضرتِ ذات (باقىِ شرحِ دعاءِ صباح بدست نیامد و امید که بعد پیدا شده طبع شود) .

________________________________________

[1] .نگارنده منظومه عربى در علم تجوید ساخته و شرح عربى مبسوط بر آن نوشته و آن را یک فریده از کنز اول قرار داده و اکنون نسخه‏اى از کنز اول و دوم به خط خودِ نگارنده در شهرِ کرمان هست با 2 جلد تقریب در نحو و یک جلد اسرارالمیزان در علم منطق که آن هم منظومه عربى با شرح عربىِ مبسوط است با بسیارى از کتب و مؤلّفاتِ متنوّعه نگارنده ،چونکه سال‏ها نگارنده عمر خود را صرفِ خدمات علمیه و دینیه به کرمانیان نمود .منه

[2] .قوّه فرار از مرکز قوّه اصلیه‏اى است در اجزاء محیط دائره مرکز.

[3] . یعنى تشبیه.

  علم و دانش http://www.iranayin.com Knowledge

مرجع: کتاب میوه زندگانی - فریده 32 - به تصحیح مسعود رضا مدرسی چهاردهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد