شرح دعای صباح و فوائد خورشید
همه عالم یک انسان و یک انسان یک عالم است و کارهاىِ هر یک نفر مانند حوادثِ دنیا است و هر دو درجات و حیثیات دارند که سبب اختلافِ آنها است در خوبى و بدى و بزرگى و کوچکى ؛چنانکه گاهى حادثه بزرگى رو مىدهد که در خوبى یا بدى فوقالعاده و تاریخى است.
گاهى هم کارِ اختیارى از یکى سر مىزند که غیرِ عادى است یا قول یا فعل ،پس ثبتِ تاریخ شده براى همیشه مىماند و اگر از یک نفر مکرّر چنین قول یا فعلِ غیر عادى سر زد به درجهاى که از تازه بودن گذشت معلوم مىشود که خودِ آن شخص آدمِ غیرِ عادى است و از نوادرِ طبیعت است در دنیا .............
شرح دعای صباح و فوائد خورشید
همه عالم یک انسان و یک انسان یک عالم است و کارهاىِ هر یک نفر مانند حوادثِ دنیا است و هر دو درجات و حیثیات دارند که سبب اختلافِ آنها است در خوبى و بدى و بزرگى و کوچکى ؛چنانکه گاهى حادثه بزرگى رو مىدهد که در خوبى یا بدى فوقالعاده و تاریخى است.
گاهى هم کارِ اختیارى از یکى سر مىزند که غیرِ عادى است یا قول یا فعل ،پس ثبتِ تاریخ شده براى همیشه مىماند و اگر از یک نفر مکرّر چنین قول یا فعلِ غیر عادى سر زد به درجهاى که از تازه بودن گذشت معلوم مىشود که خودِ آن شخص آدمِ غیرِ عادى است و از نوادرِ طبیعت است در دنیا .
یا در بدى مانند آتیلّا و چنگیز و حجّاج و یا در خوبى مانندِ سُقراط که تن به مرگ مىدهد و ننگِ فرار به خود نمىپسندد و مانند کریستف کلمب و مخترعین که خسته نشدند تا افراد بشر را به منافع متنوعه هدایت نمودند .در کلامِ خوبِ غیرِ عادى گاهى اتّفاقاً از یک نفرِ عادى یک سخنِ خوبِ عالى سر مىزند پس آن سخن ،غیرِ عادى است و باقى ماندنى است امّا آن گوینده خود غیرِعادى نمىشود و باقى نمىماند مانندِ خیلى مَثَلها در هر لغتى که از یک آدمِ غیرِ ممتازى سر زده و پسندِ عموم گشته به زبانها افتاده روزى چند بار گفته مىشود با فایده و به موقع و کسى یاد از گوینده اوّلِ آن مَثَل نمىکند ؛پس قائل مرده است و قولش زنده اَبَدى است بىانتسابِ به او و گاهى از یک نفر مىبارد و مىجوشد کلماتِ نغزِ بىشمار پس هم یک یکِ آن کلمات غیرِ عادى و زنده اَبَدى است و هم گوینده آن کلمات که البتّه از فلاسفه دنیا شمرده مىشود و گاهى از نوابغ ،مانند دامادِ پیغمبرِ اسلام که علم و کلامش پسندِ هر طبقهاى شده بلکه خودِ پیغمبر که على (ع) خود را بنده او مىشمرد کلماتش به فراوانى و روحافزائىِ کلماتِ على(ع) نشده ،یا آنکه صاحبِ جوامِعُالحِکَم و جوامِعُالکَلِم بود و شاید چنانکه نسلِ محمّد از على باقیماند به خواستِ خدا و خود محمّد کلماتِ قلبیه او هم از زبانِ على (ع) باقیمانده باشد و علىّ (ع) با آنکه در جانشینى به رتبه چهارم افتاد امّا در نیکاندیشى و گفتارِ نیک رتبه اوّلِ اسلامیان را دارد بلکه در ادیانِ دیگر نیز و از کلماتِ خیلى نمایانِ على (ع) دعاىِ صباح است که توانش معجزه نامید گرچه دعاىِ عدیله کُبرى نیز منسوب به آن سرور است و داراىِ دو سه جمله برجسته است مانندِ وجودُهُ قبلَالقبلِ فىاَزَل الآزالِ و بقآئه و بَعدَالبَعدِ مِن غَیرِ زَوالٍ وَ انتقالٍ امّا تمام جملههایش فوقالعاده نیست و نیز تمامِ خطبِ نهجالبلاغه یا در هر خطبهاى همه جملههایش فوقالعاده نیست گرچه جُمَلاتِ فوقالعاده فراوان است در آن خطبهها امّا اغلبِ آن خطبهها مشتمل بر چند جملهاى هستند که نمىتوان آنها را فوقالعاده شمرد ولى در دعاى صباح نیست جملهاى که فوقالعاده نباشد هم لفظاً و هم معناً و این خود نادر است که هم معنى عالى و فوقالعاده باشد و هم آن معنى ادا شدهباشد به یک لفظِ فصیحِ عالى که اگر آن معنى هم نبود این لفظ در میانِ الفاظ دنیا فوقالعاده بود .
و در فلاسفه دنیا از هر طبقهاى معلوم نیست کسى پیدا شود که همه سلسلههاىِ کلماتش داراىِ این هر دو مزیت باشد زیرا فلاسفه چندان مقید به تزئینِ الفاظ نیستند والّا از عالَمِ معنى باید بکاهند و این خود نادره و نابغه طبیعت است که فیلسوفى پیدا شود که بى کاهِشِ معنى ،لفظش هم معجزه باشد چنانکه سلسله فیلسوفان فوقالعادهاند و از نوادرِ طبیعتند همچنین در سلسله فیلسوفان چنین دانشمندِ توانائى که در همه یا اکثرِ سخنانش جمع میانِ لفظِ تامّ و معنىِ عالى نموده باشد نادر و نابغه و فوقالعاده است و این مَثَل است که مىپرسند که آیا فلان آدم حرفِ (معنىِ عالى) خوب مىزند یا خوب (لفظ عالى) حرف مىزند یعنى یکى از این دو است نه هر دو .
امّا صاحبِ دعاءِ صباح هر دو است و نگارنده در پنجاه سالِ قبل هر دو دعا را (صَباح و عدیله) شرحِ عربىِ مفصّل نوشته و جزءِ کتاب کنوزالفرائد است در کنزِ اوّل که مشتمل است مانندِ هر کنزى از آن کتاب که تا کنون 6 کنز نوشته شده بر پنجاه فریده و دو فریدهاش شرحِ این دو دعا است و اکنون که عمر نگارنده به هفتاد سالِ قمرى رسیده دانشمندانِ عصر اجازه مىدهند که به زبانِ ملّىِ ایرانى چیزى در ذیلِ دعاىِ صباح به قلم عاجزانه نوشته شود گرچه فیلسوفِ اعظم حاج سبزوارى طاب ثراه شرحى عربى با تحقیق بر آن نوشته و به طبع رسیده امّا انتفاع از آن منحصر است به متبحّرین در حکمت و اگر ملاحظه نفع عموم نبود روا نبود قدم نهادن این ناچیز بجایى که فیلسوفى چنین قدم زده و مقدّم بود و براى جبران جسارت ترجمه نمودم شرح سبزوارى را بعد از نوشتن این کلمات و امید که طبع و بشر یابد .بدانکه در این دعا جمله و مَسائى جُنّةً مِن کَیدِ العِدى شاهد است بر جوازِ خواندنِ این دعا در اوّلِ شب نیز گرچه اوصافِ صبح که در اوّلِ دعا است اباء دارد و حق آن است که به قصدِ مطلقِ ذکر و مناجات ،در هر وقت هر دعایى را مىتوان خواند خصوصِ که حالى پیدا شود براىِ خواننده که مضامینِ دعا را از دل بر زبان جارى کند نه از زبان به دل امّا به قصدِ ورودِ خاص بخواهد بخواند دلیلِ صریح مىخواهد و تنها بودنِ لفظ مسِاء در دعاء کافى نیست و غَرَضِ اصلى از همه دعاها و عبادات آن است که عمرِ گرانبها به غفلت نگذرد و هر وقتى به یک شکلى و بهانهاى به یادِ خود و خدا باشد زیرا غفلت و بیکارى غبنى بزرگ است یا مَن وَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ نَبطُقِ تبلجُهِ اصلِ دعاء نه بسماللّه داشته و نه اللّهم آنکه ابداع مناجات با خدا و انشاءِ دعا مىنماید بسماللّه نباید بگوید زیرا توجّه به غیب بسماللّه نمىخواهد ،امّا آنکه مىخواهد دعایى را نقل و حکایت کند باید بسماللّه بگوید زیرا هر کار خلقى که در عالم طبع و جسم کرده شود و طمغا و نشانه خدائى مىخواهد تا آنکه کار خدائى گردد و مبارک شود .
پس بسماللّه گفتن در خواندنِ هر دعاء و زیارتِ ماثور و قرآن به دلیلِ عقل است نه به حکمِ نقل یعنى جزءِ دعاءِ منقول نیست بلکه از آدابِ نقلِ از زبانِ امام به زبانِ خود است و حکایتِ ملفوظِ امام یا قرآن عمل خلقى است نه توجّهِ به غیب و اگر کسى خود به جوششِ دلش خواست مناجاتى نماید یا انشاءِ سلام و زیارتى کند نباید بسماللّه گوید زیرا توجّه به غیب است .
پس فرق است میانِ ابداءِ دعاء و انشاءِ زیارت که بسماللّه نمىخواهد و میانِ خواندن و اجراءِ کلامِ غیر بر زبانِ خود که بسماللّه مىخواهد و این بسماللّه جزءِ کلام منقول نیست بلکه انشاءِ خودِ ناقل است به عنوانِ آدابِ نقل و زیاد کردنِ اللّهمّ قبل از دعاء مرسومِ دعاء و مناجات است و مزیدِ تضرّع و اِستِرحام است و در تذلّلِ نزدِ خلق نیز گویند آقاى ولینعمتِ مَن و فرماندهِ مَن پس لفظِ آقا بجاىِ اللّهمّ است پس اگر در متنِ یک دعائى اللهمّ نباشد عیب ندارد که خواننده اضافه نماید از خود امّا باید بداند که اضافه نموده و جزءِ منقول نیست .
و یک نکته لفظى است در اللّهم که قابلِ توجّه است ،و آن بودن الف است از اقصاىِ حلق که ناف است اّولِ مخارجِ حروف از جهتِ باطن ،پس الف حرفِ اوّل عالم لفظ است چنانکه حقیقتش که عقلِ اوّل است اوّل موجودِ متعین است در فضاءِ امکان و در عالمِ وجودِ مراتبى و در میانِ مراتبِ وجود و بودنِ میم است از آخرِ لب یعنى بَعد از چسبیدنِ لبها به هم که آخرِ مخارجِ حروف است یعنى خدایا توئى اوّل و آخر و توئى آنکه در تو لَبهاىِ مَن یعنى امکان و هویتم به هم مىچسبد و درآخر به تو خواهم چسبید چنانکه در اوّل به تو چسبیده بودم و به سوىِ تو خواهم آمد چنانکه از سوىِ تو آمده بودم و چون نام تو بردم سخنم تمام شد و لبهایم به هم چسبید چنانکه طفل تا مادر را دید کارهایش تمام مىشود و به او مىچسبد و اسماءاللّه مادرِ همه موجودات است و عالَمُ الذَرّ به زبانِ شرع و عالَم اَعیانِ ثابته به زبانِ عرفان و عالم ماهیاتِ متَقَرِرّهَ به زبانِ حکمت ،همین اسماءُاللّه است بدانکه حروف را وقتى که بخواهند مُرَتّب و مشکّل نمایند که اوّل و آخرى پیدا شود به هفت نظر و لحاظ به هفت شکل مىسازند و هر شکلى را دایرهاى مىنامند پس اگر به ملاحظه عدد ترتیب دهند آن را دایره ابجد نامند که حرف آخر (غ) است و اگر به ملاحظه هم شکلىِ در نوشتن باشد دایره اَبْتَثى نامند که حرف آخر (ى) است و هر چند حرف که مانند هم نوشته مىشوند و به اططلاحِ شعراء تصحیف با هم دارند پهلوىِ همند مانند ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ع غ ر ز و اگر به ملاحظه مراتبِ عدد باشد دایره اَیقَغ نامند که حرفِ آخر ظاء است یعنى اوّل هر مرتبهاى از عدد نزدِ هم باشند (ایقغ) و دوّم هر مرتبه نزدِ هم (بکر) و سوّمهانزدِ هم (جلش) و چهارمها نزدِ هم (دست) و پنجمها نزدِ هم (هنث) و ششمها نزدِ هم (وسخ) و هفتها نزدِ هم (زعذ) و هشتمها نزدِ هم (حفض) و نهمها نزدِ هم (طصظ) و اگر به ملاحظه طبایع حروف باشد که هر هفت حرف به یک طبیعتند دایره اَهطَم فَشَذ نامند که 7 حرفِ نارى نزدِ همند و 7 حرفِ هوائى نزدِ هم (بَوین صَتَظ) و هفت حرفِ آبى نزدِ هم (جَز کَس قَبشَظ) و 7 حرفِ خاکى نزدِ هم (وَحلَع رَخَغ) و اگر به ملاحظه ترتیب مخارج که اوّل حلق و آخر لب است باشد دایره اَسَمغْ حَخ نامند که حرف آخر م و ما قبل آخر ب و قبل از آن ف و قبل از آن واو است پس کلمه آخر این دایره وَفبَم خواهد بود و اگر اوّل مخارج لب باشد اوّل دایره (میفو) و آخرش (خح غعها) خواهد بود و این دایره مناسبِ علم قرائت است که علمِ تجوید نیز نامند یعنى خوب خواندنِ کلامِ عرب[1] و در هر زبانى خوب است که علم قرائت ترتیب دهند که حروفش واضح و فصیح ادا شود (و وَلْع و وُلُوع) در آوردن زبان است از دهان اعمّ از آنکه پس از در آوردن بیاویزد زبان را یا به عرض نگاهدارد و یا به طول بالا برد و مناسب اینجا به طول بالا بردن است زیرا آفتاب که زبانِ صبح است پس از طلوع یکجا نمىایستد بلکه رو به بالا مىرود تا به بالاىِ سرِ زمین برسد که آن وقت ظهر است و کاملاً عرضِ اندام نموده خود را به همه نشان مىدهد که هین منم حیاتبخشِ شما و پرورنده و پزنده خوراکهاىِ شما و مصلحِ هواىِ تنفّسِ شما و دافِع سُمُومِ هوا و نگهدارنده کره زمینِ شما به جذب طبیعىِ خودم آن را که جذبِ کلّ است جزءِ پریده خود را با مقاومتِ آن جزءِ در فرارِ[2] از من به همان قوّه پریدن که از مَن پریده و منم به دَوران اندازنده خونهاىِ شما و پاک کننده رِیههاىِ شما از گُلبُلها و میکروبهاىِ خونِ فاسد که در سطوحِ رِیه گسترده مىشوند براىِ هواخورى و تصفیه و مددبخشِ دیدنِ چشمِ و شنیدنِ گوش و لذّت بردنِ ذائقه و حسنِ جریانِ فکر و دوام عُمر و قوّتِ اعصاب و افعالِ مربوطه مستقیمه هر عضو عضوِ شما و معین کننده اوقاتِ روز و ماه و سالِ شما و برانگیزاننده و کِشَنَده آبهاىِ دریاها بعد از تبخیرِ آنها براىِ باریدن بر زمینهاىِ بلند شما که مشروبِ از قنات و چشمه نمىشوند و منم سفید کننده سیاههاىِ شما و سیاه کننده سفیدهاىِ شما و پزنده و شیرین کننده میوههاىِ شما چه در درخت و چه پس از چیدن و گستردنِ آنها بر زمین یا آویختنِ آنها در هوا پس کشمش و قیسى و خشکِ هر میوهاى شیرینتر از تازه آنها است حتّى خربزه که در مَروِ و مَحوِلات مىخشکانند و در زمستان مىخورند و چغندرِ پخته را نیز مىخشکانند و شیرینتر مىشود و منم دافع و مُسکِّنِ امراض و ممّد صِحّت و مرهمِ زخمها و رافعِ غم و دلتنگىها و راهنماىِ رَوِشها و صنعتها و پیدا کننده نور و آتش و آب و طلا و نقره و سایرِ فلزّات و لوازمِ زندگى و اسبابِ دانش و آلاتِ تحریر و تقریرِ شما و برانگیزاننده روحِ محبّت و اُنس و ذوق و عشقِ شما و جدا کننده مردها از زنها و مردهها از زندههاىِ شما و آسان کننده دشوارىِ هر کار و هر علم و ولادتهاىِ شما (زائیدنِ هر ماده چه حیوان ،چه انسان در روز آسانتر از شب است و رو به جنوب که وطنِ خورشید است آسانتر از رو به شمال است و رو به شرق آسانتر از رو به غرب است و بعض حیوانات بالطّبع عالِمند و در وقتِ زائیدن بدنِ خود را رو به نقطه جنوب مىدارند) و این مذکورات که یک از هزاران فیض و نفعِ خورشید است مراد از لفظِ به نطق تبلّجه است زیرا تبلّج تابش و انبساط و گشادگى و خوشرویى است و اَبمَوج تِکهاى از شکر و قند است براىِ آن که دهن را باز مىکند و بلّچ کشتى است که خود را گشوده براى جا دادنِ بار و مردم به خود و این دو لفظ ابلوج و بلّیج معرّب است یعنى عربى نیست و از لغتِ دیگر نقل به عربى شده و شاید جیمِ آنها گاف بوده یعنى ابلوگ و بلیگ بوده و الف ابلوگ به زائد مىماند مانند اشتر و اسپر و اشکم .
و شاید بلوک که به معنىِ زمینِ گشاده است از این مادّه باشد ،در فارسى و عرب هم آن را تلفّظ نموده بىتغییر ،پس مراد آن است که تابشِ خورشید نطقِ او است که هر روز از بام تا شام بر کرسىِّ فلک یعنى فضاء بى پایانِ دور زن این چالاک ناطقِ بلند آوازِ راستگوىِ یگانه ،دارد دَور مىزند بالاىِ سر همه و دُر فشانىها مىکند و نطقش نه تنها گفت است بلکه گفت و کَرد با هم جفت است یعنى هماره هر دم و هر قدر هزاران میلیونها فیضِ رایگان به همه جهانیان مىپاشد و مىگوید که آگاه باشید و قدرِ فیضها را بدانید و فیاضِ خود را بشناسید تا در هر بلیه به او پناه برید و از این شناخت لذّت دیگر یابید بیش از لذّتِ خودِ فیض ،امّا شنیدنِ نطقِ خورشید و لذّتِ شناختنِ آن مخصوص به گوشِ ملکوتىِ انسان و به ذائقه جانِ او است و حیوانات از شنیدن و شناختن بىبهرهاند و در فیض بردن همه شریکند و هر یک به قدر وسعتِ دایره وجودش فیض مىبرد که زیاد و کمِ فیض از جانبِ مستفیض است نه فیض ،پس خورشید یک اندازه حیات مىدهد به پشه و فیل یعنى خورشید فیض خود را کوچک و بزرگ نمىکند بلکه پشه و فیل آن را کوچک و بزرگ مىنمایند بالطّبیعه نه به اختیار و انسان علاوه بر آنکه فیضِ خورشید را بزرگتر مىکند به اختیار نیز مىتواند فیضِ خورشید را چه در خودش و چه در غیر خودش از حیوان و گیاه و معدن بزرگتر نماید چندین برابرِ بزرگىِ بالطّبع .
و این مطلب یک کلیدى است که قفلهاىِ هزاران درِ بسته از علوم و صنایع را مىگشاید و گمشدهها را پیدا مىکند و لذا نطقِ خورشید مخصوص براىِ انسان است اما تبلّج و تابشِ آن عام است .
و باید دانست که تابش و فیضِ خورشید منحصر به روز و به روبرو و بىفاصله نیست بلکه شبها نیز و با فاصله و هزاران پرده نیز هست و همیشه براىِ همه هست و براىِ بعضى شرطِ وصلِ فیض یا کمالِ فیض بودنِ فاصله و پرده است مانندِ معدنها و جهازاتِ رئیسه و مطلقِ جهازاتِ باطنه حیوان و ریشه گیاهها و بدنِ جنینها که اگر ظاهر باشند زنده نمىمانند و تربیت و تکامل نمىیابند بلکه استعدادشان نیز باطل شده مىخشکند و مىمیرند .
پس چه بزرگ فیاضِ داناىِ تواناىِ بىخستگى است که نتوان او را به چیزى از محسوسات تشبیه نمود لَیسَ کمثلِه شىءٌ و هُوَالسّمیعُالبَصیرٌ مگر به وجدانیات تشبیه شود و وجدان نوعى از حسّ[3] است به رَوان و روح بخارى در بدنِ حیوان شود که وقتِ خواب که به منزله شب است آن روان توجّه به اعضاء باطنه و مدارک و قواىِ دماغیه بیشتر دارد و آنها در سایه روان انتعاش و جولان و تکامل مىنمایند مانند هضمِ غذا و تسکینِ درد و سَیرها و مکاشفات و رفع خستگى و تجدیدِ قوّتِ همه مدارک .
و وقت بیدارى که به منزله روز است همان روان طلوع از غیب و تصاعُد در مدارجِ شهودیه نموده با تَزاید آفتابوار مىتابد بر اعضاء و مدارکِ ظاهره ، مىچرخاند تمام اداراتِ آنها را با افعالِ مستقیمه و نتایج قویمه و دیگر در بدن چیزى بالاتر و داناتر و تواناتر از روان نیست مگر جانِ قدسىِّ مجرّد که باید به دلیل و زحمتها وجودِ او را ثابت نمود امّا بعد از اثبات او فوق روان و در طولِ آن خواهد بود نه در عرضِ آن تا طرف نسبتِ آن شده و ترجیح و تفضیل بر آن پیدا کند زیرا در مراتبِ سلسله طولیه فاضل و مفضول نیست و بجاىِ آنها لفظ اشرف و اَخَسّ و عالى و دانى گفته مىشود ،قاعده امکانِ اشرف در سلسله طولیه است .
چنانکه بالاتر و نافعتر از آفتاب نیست مگر خداىِ غیبى که باید به دلیل و ریاضت و مکاشفه وجودش را ثابت نمود و بعد از اثبات هم نتوان خدا را داناتر و تواناتر از آفتاب گفت زیرا در عرضِ آن و طرفِ نسبتِ آن نیست تا بهتر و نافعتر از آن باشد بلکه آفریننده و وجودبخشِ آفتاب است پس باید کارها و فیضهاىِ آفتاب را کارِ او دانست و از او خواست و به او نسبت داد و گفت .
اى خدایى که بیرون آورد زبان صبح را با نطقِ تابش آن و رها کرد پارههاى شب تار را با فرو گرفتههاىِ لرزشِ آن و محکم ساخت فلکِ گردان را با اندازههاى زینتش و بروجش و تابانید روشنىِ خورشید را با نورِ افروختهاش و پرشعلهاش و یا به سببِ وجودِ مطلق و یا در حالِ مصاحبتِ خورشید و اتحادش با وجود مطلق ،پس ضمایر مجروره در اواخر جملهها هر یک به مرجعى راجع است و ضمیر تا تاحجّبه راجع به (متن) شود بهتر است .و مىتوان ذکرِ شمس را دلیل گرفت بر اینکه مراد از لسان الصّباح سفیده صبح دوم است نه اوّل که کاذب است زیرا وصل به افق نیست و بریده است و زبان باید وصل به گلو باشد و کذب و صدق در فجر همین فصل و وصل است که به قدرِ ثمنِ زمانِ همان روز پیش از برآمدنِ جسمِ خور از افق بر مىآید تا تکرارِ نزدیک لازم نیاید و همان سفیده هم شعله تابشِ خور است که ظهورِ اثر است پیش از ظهورِ مؤثّر و در آن وقت اکتفا به ظهور اثر توان نمود عوضِ مؤثّر و همانکه خودِ مؤثّر ظاهر شد دیگر اکتفا به اثر نباید کرد و باید خودِ مؤثّر را موردِ توجّه قرار داد و اثر را فراموش نمود و طرزِ مناجات هم این است که توجّه بهخدا شود به وسیله آثار و مخلوقاتِ عالیه چنانکه در این دعا است که به وسیله خورشید توجّه به خدا نموده که بزرگتر آیاتِ خدا است .
و به سببِ این توجّه اُنسى و قربى حاصل شده و مقامِ معرفتِ بنده بالا رفته و از آیه و اثر گذشته خود مؤثّر را تنها ندا مىکند با اِشعار به خطاىِ سابقِ خود در توجّه به وسیله اثر که آن ذاتِ پاک اجلّ است از آنکه چیزى بتواند وسیله او شود زیرا چیزى هم جنسِ او نیست تا دلیلِ او شود بلکه باید او را به خودِ او یافت امّا آن وقت تکلیف همان بود و حالا تکلیف همین است که بگوییم یامَن دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ یعنى بعد از ظهورِ ذات دیگر حاجت به دلیل نیست ،پس اینجا دلالت به معنى استغناءِ از دلیل است ،آفتاب آمد دلیلِ آفتاب یعنى آفتاب بعد از طلوع دلیل نمىخواهد زیرا تحصیل حاصل است نه آنکه قبل از طلوع هم آفتاب دلیلِ خودش است زیرا که آن وقت آفتابى نیست تا دلیل باشد و مدلولى هم نیست تا دلیل بخواهد (وجودِ دلیل بعد از التفاتِ به مدلول لازم مىشود به نحو وجودِ تبعى) .و عجب آن که بعضى گفتهاند که مراد از بذاته به مصنوعاتِهِ است مجازاً زیرا مصنوعات آثارِ ذاتند و اثر دالِّ بر مؤثّر است و این گوینده غافل از سیاقِ این کلام است که خروج و ترقى از مقامِ استدلال است به مقامِ وصولِ به حضرتِ ذات (باقىِ شرحِ دعاءِ صباح بدست نیامد و امید که بعد پیدا شده طبع شود) .
________________________________________
[1] .نگارنده منظومه عربى در علم تجوید ساخته و شرح عربى مبسوط بر آن نوشته و آن را یک فریده از کنز اول قرار داده و اکنون نسخهاى از کنز اول و دوم به خط خودِ نگارنده در شهرِ کرمان هست با 2 جلد تقریب در نحو و یک جلد اسرارالمیزان در علم منطق که آن هم منظومه عربى با شرح عربىِ مبسوط است با بسیارى از کتب و مؤلّفاتِ متنوّعه نگارنده ،چونکه سالها نگارنده عمر خود را صرفِ خدمات علمیه و دینیه به کرمانیان نمود .منه
[2] .قوّه فرار از مرکز قوّه اصلیهاى است در اجزاء محیط دائره مرکز.
[3] . یعنى تشبیه.
علم و دانش http://www.iranayin.com Knowledge
مرجع: کتاب میوه زندگانی - فریده 32 - به تصحیح مسعود رضا مدرسی چهاردهی