عرفان اسلامی (2) در بیان حالات عارفان
نویسنده: استاد حسین انصاریان
شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة
قالَ الصَّادِقُ(علیه السلام): نَجْوَىَ الْعارِفینَ تَدورُ عَلى ثَلاثَةِ أُصُول: الخَوْفُ وَالرَّجاءُ وَالحُبُّ.
فَالْخَوْفُ فَرْعُ الْعِلْمِ ، وَالرّجاءُ فَرْعُ الیَقینِ ، وَالْحُبُّ فَرْعُ الْمَعْرِفَةِ .
فَدَلیلُ الْخَوفِ الهَرَبُ ، وَدَلیلُ الرَجاءَ الطَّلَبُ ، وَدَلیلُ الحُبّ إیثارُ الْمَحْبُوبِ عَلى ما سِواهُ .
فَإِذا
تَحَقَّقَ الْعِلمُ فی الصَّدْرِ خافَ ، وَإِذا صَحّ الخَوفُ هَرَبَ ،
وَإِذا هَرَبَ نَج ، وَإِذا أَشْرَقَ نُورُ الیَقینِ فی الْقَلْبِ شاهَدَ
الفَضْلَ وَإِذا تَمَکّنَ مِنْهُ رَج ، وَإِذا وَفِقَ لِلْطَّلَبِ وَجَدَ ،
وَإِذا تَجَلّى ضِیاءُ الْمَعْرِفَةِ فی النُّؤادِ هاجَ ریحُ الْمَحَبَّةِ
، وَإِذا هَاجَ ریحُ الْمَحَبَّةِ إِسْتأْنَسَ فی ظِلالِ الْمَحْبُوبِ
وَآثَرَ الْمَحبُوبَ عَلى ما سِواهُ ، وَباشَرَ أَوامِرَهُ وَاجْتَنَبَ
نَواهِیهِ .
وَإِذا اسْتَقامَ عَلى بَساطِ الأُنْسِ بِالْمَحْبُوبِ مَعَ أَداءِ أَوامِرِهِ وَاجْتِنابِ نَواهِیهِ وَصَلَ إِلى رُوحِ الْمُناجاة .
وَمِثالُ
هذِهِ الأُصُولِ الثَّلاثَةِ کَالْحَرَمِ وَالْمَسْجِدِ وَالْکَعْبَةِ
فَمَنْ دَخَلَ الْحَرَمَ آمِنَ مِنَ الْخَلْقِ ، وَمَنْ دَخَلَ الْمَسْجِدِ
آمَنَتْ جَوارِحُه أَنْ یَسْتَعْمِلَها فی الْمَعْصِیَةِ ، وَمَنْ دَخَلَ
الْکَعْبَةِ أَمِنَ قَلْبُهُ مِنْ أَنْ یَشْغَلَهُ بِغَیْرِ ذِکْرِ اللهِ .
فَانْظُرْ
أَیُّهَا الْمُؤْمِنُ ، فَإِنْ کانَتْ حَالَتُکَ حالةً تَرْضاها لِحُلُولِ
الْمَوتِ فَاشْکُرِ اللهَ عَلى تَوْفیقِهِ وَعِصْمَتِهِ ; وَإِنْ تَکُنْ
الأُخْرى فَانْتَقِلْ عَنْها بِصِحَّةِ العَزیمَةِ وَانْدَمْ عَلى ما
سَلَفَ مِنْ عُمْرِکَ فی الْغَفْلَةِ ، وَاسْتَعِنْ بِاللهِ عَلى تَطْهِیرِ
الظّاهِرِ مِنَ الذُّنُوبِ ، وَتَنْظیفِ الْباطِنِ مِنَ الْعُیُوبِ،
وَاقْطَعْ زِیادَةَ الْغَفْلَةِ مِنْ قَلْبِکَ وَاطْفِ نارَ الشَّهْوَةِ
مِنْ نَفْسِکَ .
عرفان و عارف
امام صادق (علیه السلام) در ابتداى روایت مورد بحث مى فرمایند : سرّ وجود عارفان و حقیقت باطن آنان بر سه اصل استوار است:
بیم ، امید ، محبّت .
در
سطور گذشته مسائل قابل توجّهى را در باره ى عرفان و عارف ذکر کردیم اینک
لازم است توضیح بیشترى در این زمینه ارائه گردد تا عارفانى که در فرمایش
امام معصوم (علیه السلام) آمده اند چهره ى روشن ترى از خود نشان دهند ،
بنابر این پس از توضیح و تفسیرى که نقل مى کنیم به شرح سه اصل بیم ، امید ،
محبّت اقدام مى نماییم .
در این قسمت به کمک آیات و روایات و کلام
بزرگان قوم اوصاف عارف را بازگو مى کنیم ، امید است ما نیز توفیق اتّصاف به
این اوصاف ملکوتى و حالات ربّانى و واقعیّات الهیّه را بیابیم .
عارف :
با کمک گیرى از فرهنگ وحى ، و راه و روش انبیا و ائمّه ى طاهرین به شناخت
مبدأ و معاد و حقایق اصیل وواقعیات مبنایى موفّق شده ، و عملاً به آن حقایق
و واقعیّات آراسته شده است .
عارف : انسانى است که دل به نور توحید
برافروخته ، و با توجّه به قرآن با چشم دل ، به مشاهده ى قیامت برخاسته ، و
با تکیه بر حقیقت توحید و معاد ، عقاید و اخلاق و اعمال خود را از آلودگى
ها پیراسته ، و جان و دل و اعضاء و جوارح خویش را با فیوضات الهیّه آراسته ،
و در راه علم و عمل مجاهده کرد ، و در مملکت پاک خلوص مسکن گرفته است .
عارف
: جز خدا نمى بیند ، و جز خدا نمى داند ، و جز خدا نمى خواهد ، و جز خدا
نمى گوید ، و جز خدا نمى شنود ، و جز به خدا میل نمى کند ، و جز به سوى خدا
نمى رود .
عارف : آگاه به حقوق خالق و مخلوق و رعایت کننده ى هر دو حقوق در تمام زمینه هاى حیات و زندگى است .
عارف
: سرمایه هاى ارزشمند عمر را هدر ندهد ، و جز خواسته ى پروردگار عزیز چیزى
نمى طلبد و به غیر صراط مستقیم نمى رود ، و از عاشقان جمال او جدا نمى شود
، و از هدایت گمراهان و علاج بیماران غفلت نمى کند .
عارف : براى خدا بنده اى است نیکو ، و براى خلق خدا رفیقى است خوشخو .
عارف : همچون زمین منبع خیر و برکت ، و چون خورشید انرژى بخش ، و چون باران بهاران منشأ تراوت و بیدارى است .
عارف : چون زنبور عسل شیرینى مهر و محبّتش براى دوستان و نیش قهر و غضبش براى دشمنان است .
عارف : غرق در دریاى اطاعت ، متّحد با عبادت ، حقیقتى است متّصف به کرامت ، و براى خلق خدا چون دریایى از برکت است .
عارف : انسانى است وال ، و در آدمیت و انسانیت در افقى بال ، در میان مردم گوهرى اعلا و براى جامعه ى انسانى چراغى راه گشا است .
عارف
: گلى بى خار ، براى دین یاور و یار ، در سخن گفتن با مردم هشیار ، در
میان غفلت زدگان بیدار ، در برخورد با خلق خدا منبعى دین دار ، در راه حق
موجودى پرکار ، واقعیّات هستى را نقطه ى پرگار ، در باغ انسانیّت چون درختى
پربار ، و از تمام حرکاتش ، صفات خداوندى نمودار است .
عارف :
فرمانبردار حق است و دل سپرده ى پیشگاه او . جان به عشق محبوب ، زنده نموده
، و از شیطان بار نبرده ، و جز حق نگفته ، و غیر حق ندیده :
به صحرا بنگرم صحرا تو وینم *** به دریا بنگرم دریا تو وینم
به هرجا بنگرم کوه و در و دشت *** نشان از قامت رعنا تو وینم
عارف
: شاگرد مکتب انبی ، همنشین با اولی ، در بندگان حضرت الله از اصفی ، و به
راه سیر و سلوک بین ، و به اجراى دستورهاى مولا توان ، و زبانش به عشق و
ذکر حق گوی ، و در جستجوى حقیقت همیشه پوی ، و به اسرار خزانه ى محبوب دانا
است .
عارف : به رموز بندگى آگاه ، در تمام لحظات حیات رهرو راه ،
روشنى بخش دل گمراه ، نجات دهنده ى سرنگون شده در چاه ، و به نیمه شب مونس و
همدم آه ، حضرت مالک الملوک را خادم درگاه ، در تمام اوقات حاضر درگاه ،
مبرّاى از آلوده شدن به حبّ جاه ، و فقط و فقط خواستار الله است .
خوشا آنان که الله یارشان بى *** که حمد وقل هوالله کارشان بى
خوشا آنان که دایم در نمازند *** بهشت جاودان بازارشان بى
عارف
: عاشق خد ، مجاهد فى سبیل الله ، آراسته به اخلاق پاکان ، همراه و همراز
نیکان ، دور کننده از کافران و مشرکان ، شمع بزم شاهدان ، پاک و پاکیزه از
خوى ددان ، طبیب درد دردمندان ، دستگیر مستمندان ، امید ناامیدان ، و در
راه وصال شهیدى از شاهدان است .
به خونم نویسید لوح مزار *** که این است شهید ره عشق یار
به والله وبه بالله وبه تالله *** قسم بر آیه ى نَصْرٌ من الله
که دست از دامنت من برندارم *** اگر کشته شوم الحکم لله
عارف
: با دل خاشع ، فروتن و متواضع ، در برابر مردم مؤمن خاضع ، مال و جان را
در راه خدا بایع ، نکات حیاتش براى عبرت دیگران از بهترین وقایع ، نور دل و
جانش همه جا شایع ، در علم و عمل و کرامت و فضیلت چشمه اى نابع ، آثار
بندگى از چهره اش ساطع ، در برابر دشمنان حقّ و حقیقت قاطع ، اعماق جانش
خزینه اى از ودایع ، در همه ى عمر از لقمه ى حرام جائع ، براى نیازمندان
انسانى نافع ، وسوسه ى شیطان و اهل باطل را از دل هر کسى دافع ، جز از حضرت
مولا ندارد توقّع منافع ، از خواسته هاى حضرت محبوب هیچ چیز نیست او را
مانع ، هم اوست بین خلق و حق شافع ، مقام انسانى خود را به وسیله ى بندگى
خالص رافع ، دل آگاهش همچون برق لامع ، فرمان حقّ و انبیا و امامان را
وجودى است سامع ، مقام علم و عمل و اخلاق را منبعى جامع است .
بلبل مرغزار عشق ، هزار دستان گلزار محبّت ، عارف شوریده سر ، عامل عالم ، حضرت فیض مى فرماید :
بس جور کشیدیم در این ره که بریدیم *** المنّة لله که به مقصود رسیدیم
طى شد الم فرقت و برخاست غم از دل *** با دوست نشستیم و مى وصل چشیدیم
از علم یقین آمد و از گوش به آغوش *** دیدیم عیان آنچه به گفتار شنیدیم
تا صاف شود عیش زآلایش عصیان *** با دوست یکى گشته سر مرگ بریدیم
بس عقده ى مشکل که در این راه گشودیم *** بس گمشدگان را که به فریاد رسیدیم
با پاى برفتند گروهى ره جنّت *** ما با پر عرفان به ره قدس پریدیم
بر وحدت حق فاش و نهان داده شهادت *** تا ساغرى از باده ى توحید چشیدیم
عرفان ولى را زره وحى گرفتیم *** فرمان نبى را به دل و جان گرویدیم
چون فیض رسیدیم به سرچشمه ى حیوان *** از مرگ رهیدیم و زآفات جهیدیم
عارف
: انسانى است شید ، عباداتش عین خلوص و تقو ، قدرش مجهول و ناپید ، مشتاق
وصال مول ، تمام شئون زندگى از او هوید ، پاک از خزى دنی .
ما چو نائیم و نوا در ما زتوست ***ما چو کوهیم و صدا در ما زتوست
ما عدمهائیم هستى ها نما***تو وجود مطلقى هستىّ م
ما همه شیران ولى شیر علم***حمله مان از باد باشد دمبدم
حمله مان از باد و نا پیداست باد***جان فداى آنچه ناپیداست باد
آتش است این بانگ ناى و نیست باد***هرکه این آتش ندارد نیست باد
عارف
: انسانى است که او را نیازى جز به خدا نیست ، آنى از یاد محبوب جدا نبوده
و هرگز روى گردان از بلا نیست . نوایش جز مناجات با مولا نیست ، با عشق
حضرت جانان توجّهش به دنیا و عقبى نیست ، رفیق راهش غیر اهل ولا نیست ،
چراغ محفلش جز نور اولیا نیست ، همچون او کسى به اسرار راه دانا نیست ،
اگرچه جز خدا نبیند و غیر خدا نخواهد ، ولى به خاطر نور بخشیدن به دیگران
چون شمع مى سوزد و نور مى دهد . همّتش جز رسیدن به مقام اعلا نبوده و از
قید و عشق دوست هرگز رها نیست ، زبانش جز به ذکر دوست گویا نیست ، گوشش جز
در برابر خواست معشوق شنوا نیست ، غیر دریاى محبّت جایى در شنا نیست ، با
غیر محبوب ابدى آشنا نیست ، هرگزش بر سر دنیا و مادیّت با کسى دعوا نیست ،
در درونش جز عشق شدید مولا غوغا نیست ، او را در دنیا جز غم دوست بلا نیست ،
قدر و منزلتش در میان خلق عالم برملا نیست ، در عمق جان و هستى اش ذرّه اى
هوس و هوى نیست ، او را جز رضاى دوست رضا نیست ، بر زبانش جز حمد و تسبیح و
تهلیل و سخن نیکو و ثناى الله ادّعا نیست .
عارف وارسته ، عاشق پیراسته ، حکیم فرزانه حضرت الهى قمشه اى مى فرماید :
ما عشاقان غیر از خدا یارى نداریم *** با یاریش حاجت به دیّارى نداریم
با هرچه پیش آید به عالم شادکامیم *** بر دوش جان غیر از غمش بارى نداریم
نور رخش تا در دل ما شد پدیدار *** آئینه ى یاریم و زنگارى نداریم
عالم به چشم ما گلستانى است بى خار *** الاّ غمش در پاى دل خارى نداریم
تنها خیالش صبح و شامان مونس ماست *** انسى دیگر با یار و اغیارى نداریم
افتاد بارى کار ما با عشق و صد شکر *** با هیچ کس زین پس سروکارى نداریم
بر ما فقیران رحمى اى سلطان که در دل *** هیچ آرزو جز فیض دیدارى نداریم
فریاد اگر یاد تو رفت از خاطر ما *** ماهى فروزان در شب تارى نداریم
جز یاد رویت اى گل بى خار عالم *** ما بلبل زاریم و گلزارى نداریم
دیوانه ى عشقیم و چون بر گردن دل *** زنجیرى از گیسوى دلدارى نداریم
در حضرتش بارى الهى جز دعائى *** با اشک و آه و ناله ى زارى نداریم
عارف
: در اصطلاح بیداران راه ، و نیازمندان درگاه و عاشقان آگاه ، انسانى است
که نفس خود را به حسب قوّه ى نظریّه کامل کرده ، و علم به حقایق را به قدر
توان تحصیل نموده ، و از صفات رذیله و عقاید خبیثه خود را پاک ساخته ، و
خویش را به اعتقادات حقّه و کمالات الهیّه آراسته نموده .
عارف : داراى
علم و عمل است ، و تمام اوامر الهى را گردن نهاده ، و از آنچه نهى شده دورى
جسته و به خاطر ریاضت شرعیّه و عبادت الهیّه داراى قوّت و قدرت عملى شده
است .
عارف : در زبان اهل ذوق و ارباب شوق و مستان میخانه ى عشق ،
انسانى است که علاوه بر کمال معرفت و عمل ، جمیع قوا و اعضا و جوارح او
براى خدا شده و در حقیقت داراى مقام فناء فى الله گشته و خلاصه جز یکى
نخواهد و جز یکى نداند .
مى گویند دو نفر با هم در حساب کار و کسب
اختلاف داشتند ، براى حلّ اختلاف به کمک دهنده اى محتاج شدند ، عارفى بر
آنان گذشت ، از او کمک طلبیدند ، چون هر کدام اعداد دفتر خویش را به او
عرضه کردند ، او غیر از « یک » نگفت . پرسیدند مگر دیوانه اى که ما چون
هریک از اعداد خود را به تو مى گوئیم غیر یکى نمى گوئى و از یکى نمى گذرى ؟
گفت چه کنم که جز یکى ندانم و غیر یکى به خاطرم نمى گذرد .
در هر صورت ،
عارف : علاوه بر دو قوّه ى علم و عمل تمام وجود او متوجّه حق است ، و در
اجراى واجبات و ترک محرّمات و بجاى آوردن نوافل سستى نمىورزد ، و این همه
با اتّصال به فرهنگ انبیا و امامان که همان فرهنگ وحى است میسّر است ، و
چون عارف این سیر و سفر را ادامه دهد به مقام فناء فى الله و سپس بقاء
بالله مى رسد .
این طرفه آتشى که دمى برقرار نیست *** گر نزد یار باشد و گر نزد یار نیست
صورت چه پاى دارد کاو را ثبات نیست *** معنى چه دست گیرد چو آشکار نیست
عالم شکارگاه و خلایق همه شکار *** غیر نشانه اى زامیر شکار نیست
هر سوى کار و بار که ما میر و مهتریم *** و آن سو که بارگاه امیرست باز نیست
اى روح دست برکن و بنماى رنگ خوش *** کاینها همه بجز کف و نقش و نگار نیست
هرجا غبار خیزد آن جاى لشکرست *** کآتش همیشه بى تف و دود بخار نیست
تو مرد را زگردندانى چه مردى است *** در گرد مرد جوى که با گرد کار نیست
اى نیکبخت اگر تو بخوئى بجویدت *** جوینده اى که رحمت وى را شمار نیست
سیلت چو در رباید دانى که در رهش *** هشت اختیار خلق ولى اختیار نیست
در فقر عهد کردم تا حرف کم کنم *** امّا گلى که دید که پهلوش خار نیست
ما خار این گلیم برادر گواه باش *** این جنس خار بودن فخرست عار نیست
منبع: http://erfan.ir