شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة
عارف بزرگ
سیّد حیدر آملى در کتاب « جامع الاسرار ومنبع الانوار » و در رساله ى «
نقد النقود » و حضرت فیض کاشانى آن عارف معارف الهیّه و مست باده ى وحدت در
کتاب « قرّة العیون » ، و در کتاب « کلمات مکنونه » از حضرت امیرالمؤمنان
(علیه السلام) روایت زیرا که حدیثى بسیار مهمّ است نقل مى کنند ، تا حال و
احوال عارف را بدانى و اگر خواستى ، خود را به این مقام برسانى و در مرتبه ى
اعلى ، که کنار دریاى رحمت و ساحل امن و امان است ، برسانى .
إِنَّ
للهِِ تَعالى شَراباً لاَِوْلِیائِهِ ، إِذا شَرِبُوا سَکِرُو ، وَإِذا
سَکِرُوا طَرِبُو ، وَإِذا طَرِبُو طابُو ، وَإِذا طابُوا ذابُو ، وَإِذا
ذابُوا خَلَصُو ، وَإِذا خَلَصُوا طَلَبُو ، وَإِذا طَلَبُوا وَجَدُو ،
وَإِذا وَجَدُوا وَصَلُو ، وَإِذا وَصَلُوا تَصِلُو ، وَإِذا اتَّصَلُوا لا
فَرْقَ بَیْنَهُمْ وَبَیْنَ حَبِیبِهِمْ .
« براى وجود مقدّس حضرت حق
شرابى است مخصوص اولیایش ، چون بنوشند مست شوند ، و چون مست گردند به نشاط
آیند ، و چون به نشاط آراسته شوند پاکیزه گردند ، و چون پاکیزه شوند ذوب
گردند ، و چون ذوب گردند از تمام شوائب خالص شوند ، و چون خالص شوند
عاشقانه در طلب آیند ، و چون بطلبند بیابند ، و چون بیابند واصل گردند ، و
چون واصل گردند متّصل شوند ، و چون متّصل شوند بین آنان و محبوبشان فرقى
نماند » .
این است وضع عارفان که با قدرت علم و معرفت ، و احسان و عمل ،
و تقوا و زهد ، و ورع و پارسایى ، و کرامت و شرافت ، خود را به چنین مقام
عظیمى رسانده اند .
بى تردید از وجود انسان دو نیروى مثبت و منفى نهفته
شده است ، غرایز درونى و شهوات نفسانى یکى از مهمترین آن دو نیرو است ، حال
انصاف دهید ، اگر غلبه با شهوت و غرایز درونى باشد ، و حاکم بر انسان هواى
نفس و کارگردان حیات او شیطان ، و بر جان و بدن مرض کسالت ، و همّت در خور
و خواب و غفلت داشته باشد ، آیا انسان به جایى مى رسد و از عنایات حضرت
محبوب نصیبى مى برد ؟
آورده اند که محنت زده اى در راهى مى رفت ، مخدّره
اى بس با جمال با او روبرو شد ، چشمش بر کمال حسن او افتاد ، دلش صید آن
جمال گشت و بر پى آن مخدّره مى رفت . چون آن مخدّره به در خانه ى خود رسید ،
التفاتى کرد ، آن محنت زده را دید که بدنبال اوست . گفت : مقصودت چیست ؟
گفت : سلطان جمال تو بر نهادِ ضعیفم سلطنت رانده است و در کمند قهر خویش در
آورده است ، با توام دعوى عشقبازى است و این نه مجازى است ، بلکه حقیقتى
است که تا پاى جان بر آن ایستاده ام .
آن مخدّره را بر کسوت جمال ، حلیت
عقل بر کمال بود ، گفت : این مسئله تو را فردا جواب دهم و این اشکال تو حل
کنم . روز دیگر آن ممتحن منتظر نشسته بود و دیده گشاده ، تا جمال بر کمال
مقصود ، کى آشکار گردد و واقعه او چگونه حل کند ؟
آن مخدّره مى آمد و از
پى او خدمتکارى آئینه در دست ، گفت : اى خدمتکار ! آن آینه فراروى او دار
تا به سر و روى او رسد و با ما عشقبازى کند او تمنّاى وصال ماش بود ؟!!
دلْ
مشتاق جمال دل دیگر است ، و روحش روحى غیر از ارواح ، مشتاق در سلطه ى عشق
حق است ، مشتاق عاشق عبادت و دورى از گناه است ، عارف دلخسته ى یار و جان
نثار محبوب است .
قُلُوبُ الْمُشْتاقینَ مُنَوَّرَة بِنُورِ الله فَإِذا
تَحَرَّکَ اشْتِیاقَهُمْ أَضاءَ النُّورُ مابَیْنَ السَّماءِ وَالأَرْضِ ،
فَیَعْرِضَهُمُ الله عَلَى الْمَلائِکَةِ وَیَقُولُ : هؤلاءِ
المُشْتاقُونَ إِلَیَّ ، أُشْهِدُکُمْ أَنّی إِلَیْهِمْ أَشْوَق .
«
دلهاى مشتاقان حق وحقیقت روشن به نور خداست، چون شوقشان به حرکت آید ، بین
آسمان و زمین نور بدرخشد . حضرت حق آنان را به ملائکه نشان مى دهد ومى
فرماید: اینان مشتاق منند، شاهد باشید که من به آنان مشتاق ترم » .
یکى
از تربیت شدگان این مکتب مى گوید : در بعضى از سفرها به بزرگى برخوردم که
سیمایش به سیماى عارفان مى ماند . با او همراه شدم در حلول راه به او گفتم :
کَیْفَ الطّریقُ إِلى الله ؟
راه به سوى خدا چگونه است ؟
گفت : لَوْ عَرَفْتَ اللهَ لَعَرَفْتَ الطَّریقَ .
اگر او را یافته بودى راه به سوى او را نیز آگاه مى شدى .
پس گفت : اى مرد سالک ! بگذار و از خود خلاف و اختلاف را دور کن .
گفتم : عالمان را چگونه خلاف و اختلافى خواهد بود ؟ چه آنها مؤیّد از جانب حقّند .
گفت : چنین است که مى گویى الاّ فى التجرید التوحید .
گفتم : معناى این جمله چیست ؟
گفت : فِقْدانُ رُؤْیَةِ ما سواهُ لِوِجْدانه .
با بودن او غیر را ندیدن .
که منظور از این جمله نفى هر معبود باطل و مقیّد بودن به طاعت و عبادت حق است .
گفتم : هَلْ یَکُونُ الْعارِفُ مَسْرور ؟
آیا عارف را خوشحالى هست ؟
جواب داد : عارف را با اتّصال به خد ، اندوه هست ؟
گفتم : أَلَیْسَ مَنْ عَرَفَ اللهَ طالَ هَمُّهُ ؟
آیا این نیست که هرکس او را شناخت دچار اندوه همیشگى مى گردد ؟
گفت : مَنْ عَرَفَ زالَ هَمُّهُ .
هرکس او را شناخت اندوهش براى همیشه برطرف مى شود ، که اهل معرفت را ( لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ ) .
گفتم : هَلْ تُغَیِّرُ الدُّنْیا قُلُوبَ الْعارِفینَ ؟
آیا دنیا دلهاى عارفان را تغییر و تحوّل مى دهد ؟
گفت : هَلْ تُغَیِّرُ العُقْبى قُلُوبَ الْعارِفینَ حَتّى تُغَیِّرَها الدُّنْی ؟
آیا آخرت دل آنان را دگرگون مى کند تا دنیا آنها را دگرگون کند ؟
گفتم : أَلَیْسَ مَنْ عَرَفَ اللهَ صارَ مُسْتَوْحِش ؟
کسى که خدا را شناخت آیا دچار وحشت نمى گردد ؟
گفت : مَعاذَ الله أَنْ یَکُونَ الْعارِفُ مُسْتَوْحِش .
پناه بر خد ( که بگویم ) عارف با شناختن معبود حقیقى دچار وحشت و ترس شود .
وَلکِنْ یَکُونُ مُهاجِراً مُتَجَرّد .
اما عارف در عین تنهایى مسافر به سوى دوست است .
گفتم : هَلْ یَتَأَسَّفُ الْعارِفُ عَلى شَیْء غَیْرَ الله ؟
آیا عارف به چیزى غیر خدا تأسّف مى خورد ؟
جواب داد : هَلْ یَعْرِفُ العارِفُ غَیْرَ اللهِ فَیَتَأَسَّفُ عَلَیْهِ ؟
آیا عارف غیر خدا چیزى مى شناسد تا بر او غصّه بخورد ؟
گفتم : هَلْ یَشْتاقُ الْعارِفُ إِلى رَبِّهِ ؟
آیا عارف مشتاق به حضرت ربّ است ؟
گفت : هَلْ یَکُونُ الْعارِفُ غائِباً طَرْفَةَ حَتّى یَشْتاقَ إِلَیْهِ ؟
آیا عارف یک چشم به هم زدن از او غایب است تا مشتاق او باشد ؟!
گفتم : مَا إسْمُ اللهِ الأَعْظَمُ ؟
اسم اعظم خدا چیست ؟
گفت : أَنْ تَقُولَ اللهَ وَأَنْتَ تَهابَهُ .
آن است که بگوئى الله و از او در دلت داراى مهابت شوى .
گفتم : کَثیراً ما أَقُولُ وَلا تُداخِلُنی الْهِیْبَةَ .
زیاد خدا مى گویم ولى در دلم مهابت پیدا نمى شود .
گفت : لاَِنَّکَ تَقُولُ مِنْ حَیْثُ أَنْتَ لا مِنْ حَیْثُ هُوَ .
براى آنکه نامش را آن چنانکه هستى مى گوئى نه آن چنانکه هست .
گفتم : اى بزرگ دیگر بار مرا موعظتى فرماى ، از گفته هاى تو پند بسیار بگیرم .
گفت : کفایت است از براى موعظت و نصیحت تغییراتى که در روزگار مى بینى ، نیک بنگر و آن را به جهت خود پندى بزرگ دان.
یکى
از سالکان راه ، و حقیقت جوى دل آگاه مى گوید : وقتى صفت یکى از بزرگان را
که ساکن « یمن » بود شنیدم ، که به افتادگى و فروتنى شناخته شده بود و به
عقل و حکمت و فضل شهرت داشت ، در ظاهر لباس اهل جهاد بر تن داشت و در باطن
از اهل سیر و صلاح و سداد بود . چون زمان حج رسید و از اعمال و عبادات آن
سال فراغتى فارغ شدم ، قاصد دیدار او شدم تا کلام او را شنیده و از مواعظش
پند گیرم و از او سور و فایده اى ببرم .
چون جماعتى از قصد من آگاه شدند
، مرا همراهى کردند . و در میان آن جماعت جوانى بود که سیماى صالحان و
منظر خائفان داشت ، رویى بود او را زرد بدون امراض جسمانى ، و چشمى سرخ و
پر آب بى علّت دمعه و رمد ، پیوسته دوست « خلوت » بود و انیس « تنهائى » ،
از حالش چنان ظاهر بود که او را در همان نزدیکى مصیبتى روى داده . پس نزدیک
وى رفته کلمات محبّت آمیز گفتم تا با من موافقت نماید و مرافقت جوید ،
امّا قبول ننمود و از آن حالت او را هرچند ملامت نمودم و به صبر ترغیبش
کردم سودى نبخشید ، و هر لحظه لبانش به اشعارى مترنّم بود ، که مضمونش این
است :
اى کسانى که مرا ملامت مى کنید ، بدانید که از عشق او هرگز دست
برنداشته و تسلّى نخواهم یافت ، چگونه خود را تسلّى دهم که هر لحظه اندوه
من رو به فزونى است ، و بزرگیم در این راه مبدل به خوارى شده است مى گویند :
استخوانهاى آدمى خواهد پوسید ، ولى من مى گویم : که اگر استخوانهایم در
میان گور بپوسند دوستى تو از دلم زائل نخواهد شد ، دلم از زمانهاى پیش ،
حتى در روزگار کودکى ، شراب محبّت تو مى نوشید .
در سرم فتنه اى و سودائى است *** در سرم شورشىّ و غوغائى است
هر دم از ترک چشم غمّازى *** در دلم غارتى و یغمائى است
پس این پرده دلربائى هست *** دل زجا رفتن من از جائى است
ساقیى هست زیر پرده ى غیب *** که به هر گوشه مست و شیدائى است
در درون هست خمر و خمّارى *** کز برون مستیى و هیهائى است
از تو اى آرزوى دل شدگان *** در دل هر کسى تمنائى است
و این گونه آن جوان همراه ما مى آمد تا به آن شهر از یمن که مقصد ما بود رسیدیم .
سراغ
از کسى که طالب دیدارش بودیم ، گرفتیم و به در خانه اش رفتیم . همینکه در
زدیم یکى در باز کرد ، تو گوئى اهل قبور است ، ما را به درون خانه دعوت کرد
. آن جوان بر همه سبقت نموده سلام کرد و با او مصافحه نمود . وى جواب سلام
داد و با او با نحو دیگرى گفتگو کرد ، و با زبان حال او را بشارت داد به
امرى که گویا نسبت به او روى خواهد داد .
آنگاه آن جوان آغاز سخن نمود و
گفت : آقاى من ! خداى تعالى شما و مانند شما را طبیب بیماریهاى دل و
معالجه کننده ى دردهاى روحى قرار داده است ، مرا زخم ریشه دار و دردى است
در تن که جایگیر و مزمن شده است ، این دردى که از من شناختى به پاره اى از
مراهم محبّت و داروى توجّه علاج کن .
آن بزرگ مرد به وى گفت : بپرس آنچه مى خواهى تا در علاج این مرض و جواب آن را یک یک به تو باز گویم .
پرسید : ما عَلامَةَ الْخُوفِ مِنَ اللهِ تعالى .
نشانه ى ترس از خدا چیست ؟
جواب داد : أَنْ یُؤمِنُکَ خَوْفُ اللهِ تَعالى مِنْ کُلِّ خَوْف عَنْ غَیْرِ خَوْفِهِ .
اینکه تو را از هر ترسى جز ترس از مقام خودش ایمنى دهد .
همین
که جوان این بیان را از آن بزرگ شنید ، حالش دگرگون شده ، نعره اى زد و
بیهوش نقش بر زمین افتاد ، پس از ساعتى که به هوش آمد ، از آن عارف پرسید :
چگونه در دل بنده خوف پروردگار پدید آید ؟
گفت : چون انسان از عوالم
دیگر پاى به این عالم نهاد ، هرگز راه تندرستى نخواهد داشت و به منزله ى
علیل و سقیم خواهد بود و علیل دفع علّت را به ناچار با غذا خوردن کند و بر
کراهت دارو ، از خوف گزیدن فنا بر بقا صبر نماید .
چون این سخن از شیخ بشنید ، چنان فریادى کشید که حاضران گمان کردند که روح از بدنش مفارقت نمود . پس از لحظه اى سر برداشت و پرسید :
ما عَلامَةُ الْمُحَبَّةَ للهِِ تَعالى ؟
علامت عشق به خدا چیست ؟
گفت :یا حَبیبی إِنَّ دَرَجَةَ الْمَحَبَّةَ للهِِ رَفیعَة .
رفیق عزیزم ! مقام دوستى با خدا بس بلند است .
آن جوان از شیخ خواست تا آنچه را گفت توضیح دهد . در پاسخش گفت :
یا
حَبیبی إِنَّ الْمُحِبِّینَ للهِِ تَعالى شَقَّ لَهُمْ عَنْ قُلُوبِهِمْ
فَأَبْصَرُوا بِنُورِ الْقُلُوبِ إِلى جَلالِ عَظَمَةِ الإِلهِ
الْمَحْبُوبِ ، فَصارَتْ أَرْواحُهُمْ رُوحانِیَّةَ ، وَقُلُوبُهُمْ
حُجُبَیّه ، وَعُقُولُهُمْ سَماویّة تَشَرَّحُ بَیْنَ صُفُوفِ الْملائِکَةِ
الْکِرامِ ، وَتُشاهِدُ تِلْکَ الأُمُورِ بِالْیَقینِ وَالْعَیانِ
فَعَبَدُوهُ بِمَبْلَغِ اسْتِطاعَتِهِمْ لَهُ طَمَعاً فی جَنَّتِهِ وَلا
خَوْفاً مِنْ نارِهِ .
« رفیق عزیزم ! قلوب دوستان حق مى شکافد ، قدر و
بزرگى و عظمت آن محبوب را به روشنائى دل مى گیرند ، جانهایشان صافى شده و
دل آنان پرده دار عظمت حق گردد ، و عقلهایشان آسمانى شود ، در میان صفوف
ملائکه بزرگوار مى روند ، و هرچه خواند به یقین و عیان مشاهده کنند ، در
حدّ طاقت بندگى کنند ، و بندگى آنان خالص براى خدا باشد ، نه به طمع بهشت و
نه به خاطر ترس از جهنّم » .
جوان چون این حقایق را شنید فریادى زد و
گریه راه گلویش را گرفت ، و سپس نقش بر زمین شد . همینکه حاضران نگاه کردند
دیدند از دنیا رفته است . آن بزرگ سر آن عاشق جان باخته را به زانو گرفته
رویش را بوسه زد و گفت این است حال اهل ترس ، و این است مرتبه ى عاشقان و
دوستداران .
به قول عارف وارسته و عاشق دلداده ، فیض بزرگوار :خوشا آن دل که مأواى تو باشد *** بلند آن سر که در پاى تو باشد
فرو ناید به ملک هر دو عالم *** هر آن دل را که سوداى تو باشد
سرا پاى دلم شیداى آن است *** که شیداى سراپاى تو باشد
غبار دل به آب دیده شویم *** کنم پاکیزه تا جاى تو باشد
خوش آن شوریده ى شیداى بیدل *** که مدهوش تماشاى تو باشد
دلم با غیر تو کى گیرد آرام *** مگر مستى که شیداى تو باشد
نمى خواهد دلم گلگشت صحر *** مگر گلگشت صحراى تو باشد
خوشى در عالم امکان ندیدم *** مگر در قاف عنقاى تو باشد
زهجرانت به جان آمد دل فیض *** وصالش ده اگر رأى تو باشد
منبع: http://erfan.ir