با امیدى که به رحمتت دارم ، و اینکه تو اهل گذشت هستى ، آیا از عنایتت محرومم مى دارى ؟
اى
کسى که به تو پناه آورده ام مرا وامى گذارى ، و از پناه دادنم خوددارى مى
کنى ؟ نه تو آن مولائى نیستى که پناهنده را از پیشگاهت برانى .
اى کاش
برایم معلوم بود که مادرم مرا براى بدبخت شدن زاییده ، یا براى کشیدن بار
مشقّت ، و تحمّل زحمت بیهوده تربیت کردن ، اگر این است ، که من با سوء
اختیار خودم انتخاب مى کنم ، اى کاش مرا نمى زایید ، و در دامنش تربیتم نمى
کرد .
آرزویم این است که بدانم ، آیا مرا اهل سعادت قرار داده اى ، و
براى رسیدن به قرب جوارت انتخاب کرده اى تا چشمم روشن شود و روحم آرام گیرد
؟
آیا چهره هایى که در برابر بزرگیت به خاک مزلّت سائیده شده، درمحشر
سیاه و بى آبرو مى کنى ، یا زبانهایى که به مدح و ثنایت باز بود لال مى
گردانى ، یا دلهاى پر از محبّت را مُهر کرده و از لطفت محروم مى نمایى ، یا
گوش هایى که از شنیدن برنامه هایت به خاطر ارادتى که به تو داشت لذت مى
برد از کار مى اندازى ، یا دست هایى که به آرزو به پیشگاهت بلند مى شد ، و
امید عنایت از تو داشت مى بندى ، یا قدمهایى که سعى در عبادت تو مى کرد ،
به عذاب دچار مى کنى ؟
پروردگارا درهاى رحمتت را به روى بندگان غرق در توحیدت مبند ، و مشتاقان لقاى حضرتت را از خود محروم منماى .
خدایا
روانى که به توحید تو عزیز کردم ، چگونه به خوارى هجرانت ذلیل مى کنى ، و
درونى که به عشقت گره زدم ، چگونه به آتش جهنم مى سوزانى ؟
خداوندا از
رنج غضبت پناهم ده اى حنّان اى منّان ، اى رحیم و رحمان ، اى جبّار و قهّار
، اى غفّار و ستّار ، با رحمت و عنایتت مرا از عذاب دوزخ برهان و از
رسوایى ننگ نجاتم بده .
خداوندا خوبان از بدان نزد تو امتیاز دارند ،
احوال دگرگون شد ، برنامه هاى تکان دهنده ایجاد فزع و وحشت کرد ، نیکان به
تو نزدیک شدند ، و بدان از تو دور گشتند ، هرکسى به جزاى عملش مى رسد ، و
در نزد تو به کسى ظلم نمى شود.
سرگذشت خائفین
امام
باقر (علیه السلام) مى فرماید : زنى بدکاره به قصد آلوده کردن عده اى از
جوانان بنى اسرائیل مشغول فعالیت شد ، زیبایى زن آن چنان خیره کننده بود که
گروهى از جوانان گفتند : اگر فلان عابد او را ببیند تسلیم او خواهد شد !!
زن سخن آنان را شنید ، گفت : به خدا قسم به خدا قسم به خانه نمى روم مگر اینکه آن عابد را گرفتار بند شهوت کنم .
به
هنگام شب بر در خانه عابد رفت ، در زد و گفت : مرا راه بده ، عابد از
پذیرفتن آن زن تنها در آن وقت شب امتناع کرد ، زن فریاد برآورد ، گروهى از
مردان هرزه به دنبال منند ، اگر مرا نپذیرى کارم به رسوایى مى کشد .
عابد
چون سخن او را شنید ، به خاطر ترحّم به او در را باز کرد ، چون وارد خانه
شد ، لباس از بدن برون کرد، جمال زن و بدن خیره کننده و عشوه و نازش عابد
را مسحور کرد ، دست به بدن زن زد، ولى ناگهان دست خود را کشید ، و در برابر
آتشى که زیر دیگ روشن بود قرار داد ، زن به او گفت چه مى کنى ، جواب داد
دستى که برخلاف خدا به اجراى عملى برخیزد سزاوار آتش است !! زن از خانه
بیرون دوید ، و با گروهى از مردم بنى اسرائیل روبرو شد و فریاد زد عابد را
دریابید مردم به سراغ آن بنده خائف حق رفتند ، دیدن از ترس عذاب الهى دست
خود را به آتش سوزانده !!
یحیى وخوف از خدا
صدوق
از پدر بزرگوارش نقل مى کند ، یحیى بن زکریّا آن پیامبر بزرگ آن قدر نماز
خواند و گریه کرد ، تا گوشت صورتش آسیب دید ، پارچه اى از کرک به جاى آسیب
صورت گذاردند ، تا اشک دیدگانش بر آن بریزد ، او به خاطر خوف از مقام الهى
کم خواب شده بود ، پدر بزرگوارش بدو گفت : پسرم از خدا خواسته ام چنان به
تو عنایت و لطف کند ، که خوشحال شده و چشمت به محبّت حق روشن شود، عرض کرد :
پدر ، جبرئیل به من گفت جلوتر از آتش جهنم صحراى سوزانى است که از آن عبور
نمى کند مگر آن کس که از خوف حق زیاد گریه کند ، فرمود : پسرم گریه کن ،
زیرا گریه از خوف خدا ، حق توست .
در کنار آتش سوزان
امام
ششم مى فرماید : عابدى در بنى اسرائیل زنى را مهمان کرد ، و در آن شب نسبت
به آن زن به قصد سوء نشست ، اما بلافاصله دست به آتش نزدیک کرد ، و از قصد
خویش برگشت ، دوباره نیّت سوء بر او غلبه کرد ، باز دست به آتش برد ، تا
صبح همین برنامه را داشت ، به وقت صبح به زن گفت : از خانه من بیرون شو که
بد مهمانى بودى !
مراعات حقّ خوف
یکى از یاران
پیامبر مى گوید : در یکى از روزها که گرماى هوا در اوج شدّت بود من و
تعدادى از دوستان با پیامبر عزیز اسلام در سایه درختى قرار داشتیم ، ناگهان
جوانى رسید ، و لباسهاى خود را از بدن بیرون آورده ، با پشت و روى بدن و
صورت خود بر ریگهاى داغ بیابان غلتید ، و در حال غلتیدن مى گفت : اى نفس
بچش ، زیرا عذابى که نزد خداست ، خیلى بزرگتر از اعمال توست !
پیامبر
عزیز این منظره را تماشا مى کرد ، چون کار جوان تمام شد و لباس پوشید و قصد
حرکت کرد ، نبىّ اکرم او را به حضور طلبید و فرمود : اى بنده خدا کارى از
تو دیدم که از کسى سراغ نداشتم ، چه علّتى سبب این برنامه بود ؟
عرض کرد
ک خوف از خدا ، فرمود : حق خوف را به جاى آوردى ، خداوند به سبب تو به اهل
آسمانها مباهات مى کند ، سپس رو به یاران کرد و فرمود : هرکس در این محل
حاضر است به نزد این مرد برود تا برایش دعا کند ، همه نزدیک او آمدند ، و
او هم بدین گونه دعا کرد : خداوندا تمام برنامه هاى ما را در گردونه هدایت
قرار ده ، و پرهیز از گناه را توشه ما کن ، و بهشت را نصیب ما فرموده ،
جایگاه ما قرار بده .
جوان خائف و مرد عابد
امام
چهارم مى فرماید : مردى با خانواده خود سوار کشتى شد ، و در دریا به حرکت
آمد ، کشتى شکست ، و از سرنشینان آن جز همسر آن مرد کسى نجات نیافت . زن بر
تخت پاره اى قرار گرفت ، و موج دریا وى را به یکى از جزیره هاى میان آب
برد . در آن جزیره مرد راهزنى زندگى مى کرد که هر حرامى را مرتکب شده بود ،
و به هر فعل قبیحى دامن آلوده داشت ، ناگهان آن زن را بالاى سر خود دیده
به او گفت : آدمى زادى یا پرى ; زن گفت : آدمم ، دیگر سخنى نگفت ، برخاست و
با زن درافتاد و قصد کرد با او درآمیزد ، زن به خود لرزید ، راهزن سبب
پرسید ، با دست اشاره کرد از خدا مى ترسم ، راهزن گفت : تاکنون چنین عملى
مرتکب شده اى ، زن پاسخ داد به عزّتش سوگند نه ، مرد راهزن گفت : با اینکه
تو مرتکب چنین خلافى نشده اى از خدا مى ترسى در حالى که من این کار را به
زور به تو تحمیل مى کنم ، به خدا قسم من براى ترس از حقّ سزاوارتر از توام !
راهزن
پس از این جرقّه بیدار کننده برخاست و در حالى که همّتى به جز توبه نداشت
به نزد خاندان خود روان شد ، در راه به راهبى برخورد و به عنوان رفیق راه
با او همراه گشت ، آفتاب هر دوى آنان را آزار داد ، راهب به راهزن جوان گفت
: دعا کن تا خدا به وسیله ابرى بر ما سایه افکند ، ور نه آفتاب هر دوى ما
را از پاى خواهد انداخت !
جوان گفت : من در پیشگاه خدا براى خود حسنه اى
نمى بینم ، تا جرئت کرده از حضرتش طلب عنایت کنیم ، راهب گفت پس من دعا مى
کنم تو آمین بگو جوان پذیرفت ، راهب دعا کرد ، جوان آمین گفت ، ابرى بر
آنان سایه انداخت ، در سایه آن بسیارى از راه را رفتند ، تا به جایى رسیدند
که باید از هم جدا مى شدند ، بناگاه ابر بالاى سر جوان به حرکت آمد ، راهب
گفت : تو از من بهترى ، زیرا دعا بخاطر تو به اجابت رسید ، داستانت را به
من بگو ، جوان برخورد خود را با آن زن گفت ، راهب به او گفت : به خاطر ترسى
که از خدا به دل راه دادى تمام گناهانت بخشیده شد ، باید بنگرى که در
آینده نسبت به خداوند چگونه خواهى بود .
منبع: http://erfan.ir/خ