شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة
کیفر پیروى از طاغوت و محبّت بیجا به دنیا
امام
ششم مى فرماید : عیسى بن مریم با یارانش بر قریه اى گذشتند که مردم آن کوچه
ها و خانه ها مرده بودند ، فرمود : اینان به سخط الهى دچار شده اند ، اگر
به مرگ طبیعى مرده بودند دفن مى شدند ، یاران گفتند : علاقه مندیم داستان
آنان را بدانیم ، پروردگار به عیسى فرمود : با مردگان صحبت کن ، عیسى آواز
داد اى اهل قریه ، یکى از افتادگان لبیک گفت ، عیسى پرسید داستان شما چیست ؟
گفت : در خوشى زیستیم و به بدبختى دچار هاویه شدیم ، عیسى پرسید هاویه
چیست ؟ آن مرد گفت : دریاهایى از آتش که در آن کوههایى از عذاب قرار دارد !
فرمود
: چرا گرفتار آنجا شدید ؟ گفت : به خاطر دو گناه بندگى طاغوت ، عشق به دنی
. فرمود : محبّت به دنیا تا کج ؟ گفت : همانند کودکى که به مادر عشق ورزد ،
تا دنیا به ما رو مى کرد خوشحال مى شدیم ، تا از ما برمى گشت محزون مى
گشتیم .
فرمود : پیروى شما از طاغوت چگونه بود ؟ عرضه داشت : از کلیه برنامه ها و اوامر او شنوایى داشتیم .
فرمود
: تو چگونه به من جواب دادى ؟ گفت : بقیه اهل قریبه دهانشان به وسیله
دهانه بند آتشین بسته و ملائکه غلاظ و شداد مواظب آنانند ، من گرچه در بین
آنان بودم ولى در عمل با آنها نبودم ، امّا وقتى عذاب آمد مرا هم گرفت ، و
فعلاً با موئى معلّقم و مى ترسم که در آتش قرار بگیرم ! عیسى فرمود :
خوابیدن در مزبله ه ، و خوردن نان جو در صورتى که دین انسان براى انسان
سالم بماند ، براى انسان آسان است . البته آیات و روایاتى که کیفر گناهان
را بیان مى کند بیش از این است ، شما مى توانید مفصّل آن را در کتابهاى «
بحار » ، « عقاب الأعمال » ، « کافى » ، « محجّة البیضاء » ببینید .
راستى
وقتى انسان از طریق قرآن و روایات صادره از منابع وحى از کیفر و عذاب
گناهان آگاه مى شود ، به خوف شدیدى دچار شده ، و این خوف بهترین عامل
بازدارنده انسان از گناه ، و وسیله اى براى تدارک خطاهاى گذشته است ، و این
همان خوفى است که در قرآن و روایات به آن اشاره شده ، و براى هر انسانى
لازم و ضرورى است :
( وَأَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَنَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوَى ) .
دورى از طاغوت به خاطر ترس از خدا
از
فضل بن ربیع نقل است که هارون الرشید به زیارت حج بود ، به هنگام شب که من
در خواب بودم صداى دق الباب شنیدم ، پرسیدم کیست ؟ پاسخ آمد : امیر را
اطاعت کن ، من با شتاب بیرون آمدن و او به راستى هارون بود !
گفتم : اى
امیر اگر کسى از دنبالم مى فرستادى نزد تو مى آمدم ، او گفت : واى بر تو
هیجان مرا گرفت که مردى خردمند مى تواند آن را فرو نشاند ; مردى را به من
بنماى که بتوانم از او سؤالى کنم .
گفتم : سفیان بن عیینه همین جاست ،
گفت : مرا به نزد او هدایت کن ، ما نزد وى شدیم و من در زدم و او پرسید :
کیست که در مى کوبد ؟ پاسخ دادم : از امیر اطاعت کن او با شتاب بیرون آمد و
گفت : اى امیر اگر تو کسى از پى من مى فرستادى ، نزدت مى آمدم ، او گفت :
ما براى مهمّى نزد تو آمدیم ، آنگاه هارون زمانى با وى گفتگو کرد و سپس
پرسید : آیا تو به کسى بدهکارى ؟ وى پاسخ داد : آرى ، هارون گفت : عباسى
بدهکاریهاى او را بپرداز .
از نزد او بیرون شدیم ، هارون گفت : آشناى تو
به هیچ کار من نیامد ! مردى را به من بنماى که از او سؤالى کنم ، گفتم :
عبدالرزّاق بن حمام اینجاست ، گفت : ما را نزد وى بر تا از او سؤالى کنیم ،
نزد وى رفتیم و من دقّ الباب کردم ، پرسید : کیست ؟ گفتم : از امیر اطاعت
کن ، وى با شتاب بیرون آمد و گفت : اى امیر اگر مرا خبر کرده بودى خود نزدت
مى آمدم هارون جواب داد : ما براى مهمّى نزد تو آمده ایم ، ساعتى با وى به
گفتگو نشست و سپس پرسید : آیا تو به کسى بدهکارى ؟ گفت : آرى ، هارون گفت :
عباسى بدهکاریهاى او را بپرداز .
سپس بیرون شدیم ، هارون گفت : آشناى
تو به هیچ کار من نیامد ! مردى را به من بنماى که از او سؤالى کنم ، گفتم :
فضیل بن عیاض اینجاست ، گفت : ما را نزد او هدایت کن .
به نزد او رفتیم
، در جایى بلند ایستاده بود و عبادت مى کرد ، و آیاتى از کتاب خدا را به
تکرار مى خواند ، من در کوفتم ، پرسید : کیست ؟ گفتم : از امیر اطاعت کن .
در پاسخ گفت : مرا با امیر کارى نیست !! گفتم : الله اکبر آیا تو نباید از
او اطاعت کنى ؟ جواب داد : آیا از پیامبر خبرت نیست که گفته است : مؤمن
نباید خوار شود ، فضیل پایین آمد در گشود ، سپس بالا شد ، شمع را خاموش کرد
و در گوشه اى نشست !!
ما کورمال به جستجوى او پرداختیم ، دست رشید بر
دست من پیشى گرفت و فضیل گفت : چه نرم دستى است امّا آیا فردا از عذاب الهى
خلاصى مى یابد یا نه ؟ راوى مى گوید : با خود گفتم امشب وى با او با زبانى
پاک و قلبى صاف گفتگو خواهد کرد .
هارون گفت : ما براى مهمّى نزد تو
آمده ایم رحمت خداى بر تو باد ، فضیل لب به سخن گشود و گفت : آنچه تو را به
اینجا کشانید خلاف میل تو بود ، و همراهانت نیز براى آمدن با تو رغبتى
نداشتند ، و اگر پرده میان تو و آنان را برگیرند ، و تو از آنان بخواهى که
اندکى از گناهان تو را بپذیرند ، آنها گردن نخواهند نهاد ، و در واقع از
ایشان آن که تو را بیشتر دوست دارد ، بیشتر خواهد گریخت !!
اى هارون
همین که عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید ، سلیم بن عبدالله و محمّد بن کعب و
رجاء بن حیات را فرا خواند و به آنان گفت : من به بلیّات مبتلا شدم تدبیر
من چیست ؟ او خلافت را بلیّات مى دانست و تو و یارانت سعادت و نعمت ، سلیم
بن عبدالله به او گفت : اگر خواهى فردا از عذاب الهى رهایى یابى چون روزه
دار دست از دنیا بکش و با مرگ افطار کن .
محمّد بن کعب به او گفت : اگر
خواهى فردا از عذاب الهى رهایى یابى ، پیران مؤمنین را پدر دان ، مردان
میانه سال را بردار ، و خردتران را فرزند ، به والدین احترام بگذار ، با
برادران مهربان باش ، و به فرزندان نیکویى کن .
رجاء بن حیات به او گفت :
اگر خواهى فردا از عذاب الهى رهایى یابى ، آنچه را که براى خود دوست دارى
براى مؤمنین دوست بدار ، و آنچه بر خود نمى پسندى بر مؤمنین مپسند ، و سپس
هرگاه خواستى بمیر .
اکنون من همین را به تو مى گویم و براى تو در هراسم
، که روزى پاهایت خواهند لرزید ، چه بر سرت خواهد آمد ؟ آیا در کنار تو
این مردم خواهند بود که بر تو مشورتى دهند ؟
هارون چنان گریان شد که از
هوش رفت ، من به فضیل گفتم : با امیر نرمتر باش ، پاسخ داد : من با او نرمى
مى کنم ، امّا تو و یارانت امیر را هلاک مى کنید .
چون هارون به هوش
آمد ، به فضیل گفت : باز بگو ، فضیل گفت : اى امیر شنیده ام که یکى از
حکّام عمر بن عبدالعزیز از بى خوابى به عمر شکایت کرد ، عمر به او نوشت :
اى برادر من بى خوابى گناهکاران را در کام آتش دوزخ و طول ابدیّت آن را به
یاد آر ، تا در خواب و بیدارى راهنماى تو به سوى خدایت باشد ، امّا هشدار
که پاى تو از این راه نلغزد ، زیرا خدا به تو وعده بیشترى نمى دهد ، و بر
تو رحم نخواهد آورد . هنگامى که حاکم نامه او را خواند ، از سرزمین هاى
بسیارى گذشت و نزد عمر آمد عمر از او پرسید چه سببى تو را نزد من آورد ،
پاسخ داد : تو با نامه خود به دل من نیرو بخشیدى ، من دیگر تا به خدا نرسم
ولایت تو را اداره نخواهم کرد ، هارون سخت گریست و گفت : باز بگو ، فضیل
گفت :
اى امیر بدان که عبّاس نزد پیامبر آمد و گفت یا رسول الله مرا
منصب امارت ده پیامبر گفت : یا عبّاس ، یا عم رسول ، نفسى را که تو زنده مى
دارى بهتر از امارتى است که آن را حتّى نمى توانى بخورى ، در واقع امارت
یعنى ندامت ، و پشیمانى در روز رستاخیز ، و اگر بتوانى امیر نباشى امیر
مباش ، هارون دوباره سخت گریست و گفت : باز بگو خدا تو را رحمت کند .
فضیل
گفت : اى امیر پروردگار در روز قیامت ، درباره ى همه ى این مردم از تو
بازخواست خواهد کرد ، اگر مى توانى روى خود را از آتش دوزخ مصون دارى دریغ
مکن ، هشیار باش که نه پگاه نه بیگاه ، در دلت نسبت به رعایا فریب نباشد که
پیامبر گفته است : آن که بامداد با نیّت فریب نسبت به مردم برخیزد رائحه
باغ بهشت به او نرسد ، هارون گریان شد و سپس گفت : آیا تو به کسى بدهکارى ؟
پاسخ داد : آرى دین من نزد پروردگار است ، که هنوز به حساب درنیامده ، واى
بر من اگر او حساب کند ، واى بر من اگر نتوانم برائت حاصل کنم ، باز گفت :
دین خود را در عبادت مى دانم ، باز گفت : راستى را که پروردگار چنین امرى
به من نکرده ، بل امر کرده که وعده هاى او را باور کنم ، و از اراده ى او
اطاعت ، و پروردگار گفته است : من جن و انس را خلق کرده ام تا از من اطاعت
کنند ، و من از آنها قوّت و خوارک نمى خواهم ، به راستى خداوند است که روزى
مى دهد ، و صاحب نیرو و قدرت است .
هارون به او گفت : این هزار دینار
دیگر ، صرف عیال و اولاد کن ، و با خیالى آسوده به عبادت پروردگار مشغول
باش ، فضیل گفت : من راه رستگارى به تو نمایاندم ، تو اینها را به من مى
دهى ؟!
آنگاه خاموش شد و دیگر سخنى نگفت ، از نزد او بیرون شدیم ، هارون
به من گفت : اگر تو مردى را به من مى نمایى ، مردى باشد همانند این .
حکایت
کنند که زنى از زنان فضیل نزد وى رفت و گفت : مى بینى که ما چه تنگدستیم
اگر این نقدینه را مى گرفتى ، مى توانستیم کار خود را سروسامان دهیم !
در
پاسخ گفت : من و شما همانند مردمى هستیم که شترى داشتند و از کار او نان
به دست مى آوردند ، هنگامى که شتر پیر شد او را کشتند و گوشتش را خوردند ،
اى عیال از گرسنگى بمیر اما فضیل را نکش .
همین که این خبر به هارون
رسید ، گفت : نزد او رویم باشد که دینار بپذیرد ، فضل مى گوید : ما رفتیم ،
همین که فضیل ما را شناخت ، بیرون آمد و به روى خاک نشست ، هارون نیز نزد
او نشست و لب به سخن گشود اما وى پاسخ نمى داد ، ما در این حالت بودیم که
کنیزکى زنگى بیرون آمد و فریاد زد : از دیشب شیخ را آزار مى دهید ، برخیزید
و بروید ، ما برخاستیم و رفتیم .
ابوالمحاسن درباره ترس فضیل از مقام
خد ، حکایتى از قول بشر حافى بدین مضمون آورده ، من با فضیل در حج بودیم ،
تا نیمه شب با هم نشستن داشتیم ، سپس او برخاست و تا بامداد به طواف پرداخت
، گفتم : یا ابو على آیا سر خفتن ندارى ؟ گفت : واى بر تو آیا کسى که ذکر
آتش دوزخ را مى شنود ، روحش آرام است که بخوابد ؟!
در این زمینه باز
حکایتى بدین مضمون نقل شده : که تیمور گورکانى یکى از خواصّ خود را نزد شیخ
زین الدین تایبادى فرستاد و استدعاى ملاقات کرد ، شیخ پاسخ داد ، مرا با
امیر مهمّى نیست ، تیمور به ناچار خود به زیارت شیخ رفت ، شیخ زبان به
نصیحت او گشود ، تیمور گفت : اى شیخ چرا پادشاه خود ملک غیاث الدین را
ارشاد نکردى ، شیخ گفت : او را نصیحت کردم نشنید ، ل جرم خداى تعالى تو را
بر وى گماشت ، و اگر تو نیز با بندگان خدا به عدل رفتار نکنى دیگرى بر تو
مستولى خواهد شد ، تیمور پرسید ، آن کیست که بر من مسلّط شود ، شیخ گفت
عزرائیل ؟!
آرى این چنین خوف ، که محصول ایمان به قرآن و روایات است ،
بازدارنده انسان از گناه در آینده ، و علّت جبران معاصى در گذشته است ، و
عارف هرگز از چنین خوفى جدا نیست .
منبع: http://erfan.ir