شرح کتاب مصباح الشریعة ومفتاح الحقیقة
2- خدا و گنه کاران پشیمان
راستى چه قدر عجیب است
و چه لطف و کرامتى است که به حکم ، الإسلام یجبّ ما قبله ، کسى که همه عمر
را به کفر و روگردانى از حق گذرانده و لحظه اى یاد خدا نبوده و عملى برابر
با خواسته الهى از او سر نزده ، به محض برخورد با هدایت و قبول ایمان ،
تمام گذشته ى او به احترام این ارتباط آمرزیده شده و مورد عنایت حق قرار مى
گیرد . بطورى که اگر در حال ایمان آوردن بمیرد اهل بهشت است ؟! آه راستى
چگوه به چنین خدایى نباید امید بست ؟
در آثار اسلامى آمده است که حضرت
ابراهیم (علیه السلام) آتش پرستى را به مهمانى دعوت کرد . هنگام خوردن غذا
به او فرمود : اگر مسلمان شوى در غذا مهمان من خواهى بود . آن مردِ گبر از
جا برخاست و از خانه ى ابراهیم بیرون رفت . خطاب رسید ابراهیم را غذایش
ندادى مگر به شرط تغییر مذهبش امّا من هفتاد سال است او را با کفرش روزى مى
دهم . ابراهیم به دنبال او رفت و وى را به خانه آورد و برایش سفره طعام
حاضر کرد ، گبر به ابراهیم گفت : چرا از شرط خود پیشمان شدى ؟ ابراهیم
داستان حضرت حق را براى او گفت . آتش پرست فریاد برآورد : این گونه خداوند
مهربان با من معامله مى کند ؟ ابراهیم ! اسلام را به من تعلیم کن ، سپس قبل
از خوردن غذا به خاطر آن لطف و عنایت حق مسلمان شد .
عارف بزرگ مرحوم نراقى در کتاب ارزشمند « طاقدیس » سلوک حق را نسبت به یکى از گنهکاران در زمان موسى چنین بیان مى کند :
دید موسى کافرى اندر رهى *** پیر گیرى کافرى و گمرهى
گفت اى موسى از این ره تا کج *** مى روى با که دارى مدّعا
گفت موسى مى روم تا کوه طور *** مى روم تا لجّه دریاى نور
مى روم تا راز گویم با خد *** عذر خواهم از گناهان شما
گفت اى موسى توانى یک پیام *** با خداى خود زمن گویى تمام
گفت موسى هان پیامت چیست او *** گفت از من با خداى خود بگو
گو فلان گوید که چندین گیر ودار *** هست من را از خدایى تو عار
گر تو روزى میدهى هرگز مده *** من نخواهم روزیت منت منه
نى خدایى تو نه منهم بنده ام *** نى زبار روزیت شرمنده ام
زین سخن آمد ل موسى به جوش *** گفت با خود تا چه گوید حق خموش
شد روان تا طور با حق راز گفت *** راز با یزدان بى انباز گفت
اندر آن خلوت به جز او کس ندید *** با خدا بس رازها گفت و شنید
چون که فارغ شد در آن خلوت زراز *** خواست تا گردد به سوى شهر باز
شرمش آمد از پیام آن عنود *** دم نزد زانچه از آن بشنیده بود
گفت حق کو آن پیام بنده ام *** گفت موسى من از آن شرمنده ام
شرم دارم تا بگویم آن پیام *** چون تو دانائى تو مى دانى تمام
گفت از من رو بر آن تندخو *** پس زمن او را سلامى بازگو
پس بگو گفتت خداى دلخراش *** گر تو را عارست از ما عار باش
ما نداریم از تو عار و ننگ نیز *** نیست ما را با تو خشم و جنگ تیز
گر نمى خواهى تو ما را گو مخواه *** ما تو را خواهیم با صد عزّ وجاه
روزیم را گر نخواهى من دهم *** روزیت از سفره فضل و کرم
گر ندارى منّت روزى زمن *** من تو را روزى رسانم بى منن
فیض من عام است و فضل من عمیم *** لطف من بى انتها جودم قدیم
خلق طفلانند و باشد فیض او *** دایه اى بس مهربان و نیک خو
کودکان گاهى به خشم و گه بناز *** از دهان پستان بیندازند باز
دایه پستانشان گذارد بر دهن *** هین مکن ناز این انیس جان من
سر به گرداند دهن برهم نهد *** دایه بوسه بر لباش مى دهد
چون که موسى بازگشت از کوه طور *** طور لخابل قلزم زخار نور
گفت کافر با کلیم اندر ایاب *** گو پیامم را اگر دارى جواب
گفت موسى آنچه حق فرموده بود *** زنگ کفر از خاطر کافر زدود
جان او آیینه پر زنگ بود *** آن جوابش صیقل خوشرنگ بود
بود گمراهى زره افتاده بس *** آن جوابش بود آواز جرس
جان او آن شام یلدادان جواب *** مطلع خورشید و نور آفتاب
سر به زیر افکند لختى شرمگین *** آستین بر چشم و چشمش بر زمین
سر برآورد آنگهى با چشم تر *** با لب خشک و درون پر شور
گفت با موسى که جانم سوختى *** آتش اندر جان من افروختى
من چه گفتم اى که روى من سیاه *** وا حیا آه اى خدا واخجلتاه
موسیا ایمان بر من عرضه کن *** کودکم من بر دهانم نه سخن
موسیا ایمان مرا بریاد ده *** اى خدا پس جان من بر باد ده
موسى او را یک سخن تعلیم کرد *** آن بگفت و جان به حق تسلیم کرد
اى صفائى هان و هان تا چند صبر *** یاد گیر ایمان خود زان پیر گبر
گرچه گفتار تو ایمان پرور است *** هم سخن هایت همه نغزتر است
ریزد از نطقت مسلمانى همه *** هست گفتار تو سلمانى همه
لیک زاعمال تو دارد عار وننگ *** کافر بتخانه ترساى فرنگ
اثر شوم خودپسندى
نوشته
اند : مردى در بنى اسرائیل چهل سال کارش دزدى بود . روزى عیسى با عابدى از
عبّاد بنى اسرائیل که از یاران و ملازمان بود بر او گذشت در حالى که عابد
پشت سر عیسى در حرکت بود ، دزد پیش خود گفت : این پیامبر خداست و در کنار
او یکى از حواریین است ، اگر من هم با آنان حرکت کنم نفر سوم آنها خواهم شد
، پس به دنبال آنان به راه افتاد ، مى خواست به دوست عیسى نزدیک شود ;
امّا سخت خودش را خوار شمرد و گفت : من کجا و او کجا . آن حوارى با مشاهده ى
آن مرد با خود گفت : شخصیّتى مثل من نباید با او در حرکت باشد پس او را
عقب انداخت و خود در کنار عیسى قرار گرفت . مرد دزد در حرکتش تنها شد ،
خداوند به عیسى وحى کرد : به هر دو نفر اینان بگو اعمال خود را از سر
بگیرند ، امّا حوارى به خاطر عجبى که کرد و اعمالش حبط شد و اما دیگرى را
به خاطر خوار شمردن نفسش بخشیدم . عیسى این واقعه را به هر دو گفت و دزد را
با خود همراه کرد . او نیز با جبران گذشته ى خود ، از اصحاب و یاران عیسى
شد .
توبه مرد شراب خوار
گفته اند مردى که در شراب
خوارى افراط داشت ، روزى دوستان شراب خور را دعوت کرد و براى عیش و نوش
بیشتر ، چهار درهم به غلام خود داد و گفت : با این مبلغ مقدارى میوه بخر .
غلام در حال عبور به درب خانه ى « منصور بن عمار » رسید . منصور براى
نیازمندى مستحق ، پول طلب مى کرد و مى گفت هرکس به این فقیر چهار درهم بدهد
، برایش چهار برنامه از خدا مى طلبم ، غلام هر چهار درهم را به آن مستحق
داد . منصور به غلام گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : اربابى دارم ، علاقه مندم
از دست او رها شوم . دیگر اینکه خداوند مالى روزى من کند تا با او زندگى
خود را اداره کنم . سوم اینکه خداوند ارباب معصیت کار مرا ببخشد . چهارم
پروردگار بزرگ من و ارباب من و تو و این قوم را مورد رحمت خود قرار دهد .
منصور هر چهار برنامه را از خداى مهربان درخواست کرد وقتى غلام به منزل
اربابش بازگشت ، ارباب به او گفت : چرا دیر آمدى ؟ داستان را گفت ، مولایش
پرسید : به چه دعایى کردى ؟ گفت : اوّل آزادى خود را خواستم ، ارباب گفت :
در راه خدا آزادى . گفت : دوّم براى خود مالى خواستم تا با آن زندگى خود را
اداره کنم ، ارباب گفت : چهار هزار درهم از مال من براى تو . گفت : سوّم
خواستم خدا از سر تقصیرات تو بگذرد و توفیق توبه به تو عنایت کند ، ارباب
گفت : توبه کردم . چهارم : خواستم من و تو و منصور بن عمار و مردم را
بیامرزد ، مولایش گفت : آه که من مستحق این برنامه چهارم نیستم . چون شب
رسید و به بستر خواب رفت در خواب شنید گوینده اى مى گوید : اى مرد آنچه
وظیفه ى تو بود انجام دادى ، آیا در وجود من که خداى مهربان هستم مى بینى
آنچه مربوط به خدایى من است انجام ندهم ؟ من تو را و غلامت ، منصور بن
عمّار و مردم را بخشیدم .
داستان کفن دزد . . .
«
معمّر » از « زُهیر » روایت کند که : روزى یکى از اصحاب رسول خدا (صلى الله
علیه وآله)در سالى که مى گریست به محضر آن جناب آمد ، شدّت گریه او به
حدّى بود که رسول اکرم از او سؤال کرد چرا گریه مى کنى ؟ عرض کرد : جوانى
بر در ایستاده و چنان گریه مى کند که مرا نیز به گریه درآورده است . فرمود :
او را به نزد من آورید . رسول خدا (صلى الله علیه وآله) به او فرمود : چرا
گریه مى کنى ؟ گفت : از گناه خود و خشم الهى مى ترسم ، فرمود : موحّدى یا
مشرک ؟ عرض کرد : موحّد ، فرمود : گریه مکن که خداوند تو را مى آمرزد ، اگر
چه گناهانت همانند هفت آسمان و هفت زمین باشد ؟!
عرض کرد : گناهم از آن
عظیم تر است . رسول اکرم فرمود : گناه عظیم را خداى کریم بیامرزد ، سپس
فرمود : مگر گناهت چیست ؟ عرض کرد : از آن شرمنده ام ; زیرا از عرش عظیم تر
و از کرسى سنگین تر است ؟! فرمود : گناه تو بزرگتر است یا خدا ؟ عرضه داشت
: خدا ، فرمود : اى جوان ! خداى عظیم گناه بزرگ را مى آمرزد ، این چه
گناهى است که تو را به نومیدى کشانده است ؟ گفت : نبّاش بودم و هفت سال گور
مردگان را مى شکافتم و کفن آنان را مى ربودم ، روزى دخترى از انصار مُرد ،
من گورش را شکافته و کفنش را باز کردم سپس شهوت به من غلبه کرد و بر آن
گناه بزرگ واداشت ، پس از انجام گناه گویى ندایى شنیدم که مى گفت : اى جوان
! واى بر تو ، از حساب روز قیامت اندیشه نکردى که مرا برهنه گذاشتى و این
رسوایى به من نمودى ؟ پیش خدا و رسول اسلام چه خواهى گفت ؟ چون نبى اکرم
این موضوع را شنید فرمود : این فاسق را بیرون کنید که کسى به دوزخ نزدیکتر
از او نیست . آن جوان از مسجد بیرون آمد و روى به بیابان نهاد و روز و شب
زارى کرد . یک روز عرضه داشت : الهى به حق پیامبران برگزیده ات توبه ى مرا
بپذیر و از من درگذر . اگر توبه من قبول است آن را به رسولت خبر ده و الاّ
آتشى در من انداز تا نابود شوم . جبرئیل نازل شد و به رسول خدا (صلى الله
علیه وآله) گفت : خداى متعال مى فرماید : من توبه ى آن جوان را قبول کردم و
از جمیع گناهان او گذشتم . او را بطلب و آتش سینه او را خاموش کن و مرهم
مغفرت بر جراحتش بگذار .
گنهکار امیدوار
روایت است
که در ایام « مالک بن دینار » مردى بود که تمام عمر خود را در خرابات به
سر برده و روى به خیر نیاورد و اندیشه ى نیکى بر او نگذشت . نیکان روزگار
از او روزى کردند ، تا وقتى که فرشته ى مرگ دست مطالبه به دامن عمرش دراز
کرد . او چون دریافت وقت مرگ فرا رسیده نظر در جراید اعمال خود کرد ، نقطه ى
امیدى در آن ندید . به جویبار عمر نگریست شاخى که دست امید بر آن توان زد
نیافت ، آهى از عمق جان کشید و به سوى ربّ الارباب روى کرد و گفت : یا مَنْ
لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَةُ ارْحَمْ مَنْ لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا
وَالآخِرَةُ .
این را گفت و جان داد ، اهل شهر به مرگ او شادى کردند و
بر جنازه او به شادى گذشتند . او را به بیرون شهر برده به مزبله انداختند و
خاک و خاشاک بر جنازه اش ریختند . مالک دینار را در خواب گفتند : فلانى
درگذشته و به مزبله اش افکنده اند ، برخیز او را از آنجا بردار غسل بده و
در مقبره ى نیکان دفن کن . گفت : پروردگارا او در میان خلق به بدکارى معروف
بود ; مگر چه چیز به درگاه کبریاى تو آورده که سزاى چنین کرامتى شده است ؟
جواب آمد که : چون به حالت جان دادن رسید که نامه ى عمل خود را نظر کرد و
چون همه را خطا دید ، مُفلسانه به درگاه ما نالید و عاجزانه به بارگاه ما
نظر کرد ، چون دست بر دامن فضل ما زد ، بر دردمندى او رحم کردیم و چنان او
را بخشیدم که انگار گناهى نداشته بود از عذاب نجاتش دادیم و به نعمت هاى
پایدارش رساندیم ، کدام درد زده به درگاه ما نالید که او را شفا ندادیم ، و
کدام غمگین از ما خلاصى طلبید که خلعت شاد کامى بر او نپوشاندیم ؟!
توبه ى « وحشى »
در «مجمع البیان» در ذیل آیه ى :
( إِنَّ اللّهَ لاَ یَغْفِرُ أَن یُشْرَکَ بِهِ وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِکَ لِمَن یَشَاءُ ) .
آمده
است که وحشى و یارانش پس از به شهادت رساندن « حمزه » عموى پیامبر به مکّه
فرار کردند ، سرانجام از عمل خود پشیمان شدند . نامه اى به پیامبر اسلام
نوشتند که ما بر کرده خود پشیمانیم و علاقه مندیم به آیین اسلام رو کنیم ;
ولى یکى از آیات قرآن مانع ماست آنجا که مى فرماید :
( وَالَّذِینَ لاَ
یَدْعُونَ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ وَلاَ یَقْتُلُونَ النَّفْسَ الَّتِی
حَرَّمَ اللَّهُ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَلاَ یَزْنُونَ ) .
چون ما مرتکب گناهِ شرک و قتل و زنا شده ایم ، امید به رحمت نداریم . در جواب نامه ى وحشى این آیه نازل شد :
( إِلاَّ مَن تَابَ وَآمَنَ وَعَمِلَ عَمَلاً صَالِحاً فَأُولئِکَ یُبَدِّلُ اللَّهُ سَیِّئَاتِهِمْ حَسَنَات ) .
پیامبر
شخصى را مأمور کرد تا به مکّه رفته و این آیه را براى وحشى و یارانش
بخواند . پس از آنکه از آیه ى مورد نظر با خبر شدند گفتند : این شرطى شدید و
تکلیفى دشوار است ، ما مى ترسیم از عمل کننده هاى این آیه نشویم . حق
تعالى این آیه را فرستاد :
( إِنَّ اللّهَ لاَ یَغْفِرُ أَن یُشْرَکَ بِهِ وَیَغْفِرُ مَا دُونَ ذلِکَ لِمَن یَشَاءُ ) .
چون
پیامبر این آیه را فرستاد گفتند ، مى ترسیم از گروه « لِمَنْ یَشاءُ » (
براى کسى که بخواهد ) نباشیم . در این هنگام این آیه نازل شد :
( قُلْ
یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لاَ تَقْنَطُوا مِن
رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ
الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ) .
« بگو اى بندگان من ، که بر خود اسراف و ستم
کرده اید ! از رحمت خداوند نومید نشوید که همه ى گناهان را مى آمرزد ;
زیرا او بسیار آمرزنده و مهربان است » .
داستان سه مرد گنهکار در قرآن
در ذیل آیه ى شریفه :
(
وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ
عَلَیْهِمُ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ
وَظَنُّوا أَن لاَمَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاَّ إِلَیْهِ ثُمَّ تَابَ
عَلَیْهِمْ لِیَتُوبُوا إِنَّ اللّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ ) .
«
و ( همچنین ) آن سه نفر که ( از شرکت در جنگ تبوک ) باز ماندند ، ( و
مسلمانان با آنان قطع رابطه نمودند تا آن حد که زمین با همه ى وسعتش بر
آنها تنگ شد ، ( حتّى ) در وجود خویش ، جایى براى خود نمى یافتند ، ( در آن
هنگام ) دانستند پناه گاهى از خدا جز به سوى او نیست ; سپس خدا رحمتش را
شامل حال آنها نمود ( و به آنان توفیق داد ) تا توبه کنند ، خدا بسیار توبه
پذیر و مهربان است » .
در شأن نزول این آیه داستان سه نفر متخلّف از
جهاد را مى خوانیم که از عمل بسیار بد خود سخت پشیمان شدند و خداى مهربان
پس از توبه و انابه ، از کردار زشت آنان درگذشت .
آن سه نفر از مردم
مدینه و از طایفه انصار بودند . به نامهاى : کعب بن مالک ، فزارة بن ربیع و
هلال بن امیّه . و داستان آنان با کمى اختلاف که در بعضى از تفاسیر دیده
مى شود بدین قرار است :
جنگى به نام « تبوک » براى مسلمانان پیش آمد .
در آن جنگ به مسلمانان خیلى سخت گذشت و به قول قرآن در آیه ى 119 سوره ى
توبه براى مسلمانان ساعت عسرت و هنگامه ى سختى بود ، جابر بن عبدالله مى
گوید : ما گرفتار در این جنگ سه نوع سختى شدیم ، سختى زاد و توشه ، کمبود
آب ، گرسنگى و تشنگى چهارپایان و پیاده ماندن مردم . رهبر اسلام به فرمان
خداوند ازمردم براى شرکت در آن جهاد مقدّس دعوت کرد . منافقان و در مدینه و
اطراف آن مشغول تبلیغات سوء شدند ، و براى سست کردن اراده ى مسلمانان از
شرکت در جنگ ، به فعالیّت پرداختند و گفتند : این چه بساطى است که هر ماه و
هر هفته باید به جهاد رفت ، و مال و جان به هدر داد ، این چه آیینى است که
ما را از زندگى بازداشته ، و راحتى را از ما سلب کرده است . تبلیغات آنان
در عدّه اى از مردم اثر گذاشت و ایشان بدون عذر شرعى از شرکت در آن جهاد
مقدّس خوددارى کردند . و اگر پیامبر بزرگ با تبلیغات غلط آنان و خوددارى آن
سه چهره ى مشهور مبارزه نمى کرد در آینده ، سنّت ناپسندى نداشته مى شد و
هر کسى به کمترین بهانه اى از شرکت در جنگ فرار مى کرد .
رسول خدا (صلى
الله علیه وآله) پس از بازگشت از جهاد ، مورد استقبال مردمى که از شرکت در
جهاد معذور بودند قرار گرفت . آن سه نفر هم که به بهانه ى جمع کردن میوه و
انجام کارهاى عقب افتاده ، در واقع به خاطر سستى و تنبلى در جهاد شرکت
نداشتند به استقبال آمدند . رسول خدا (صلى الله علیه وآله) دستور اکید
دادند که احدى از مسلمانان حق معاشرت و رفت و آمد با آنان را ندارد ؟!
تمام
مردم مدینه علیه آنان بسیج شدند . فروشندگان به آنان جنس نفروختند ،
معاشران از معاشرت با آنان پرهیز کردند ، دوستان نسبت به آنان آهنگ جدایى
زدند ، زن و فرزند نیز از ایشان روى گرداندند . حتّى زنان آنان به مسجد
آمدند و به رسول خدا (صلى الله علیه وآله) عرضه داشتند ; چنانچه خداوند به
ما اجازه معاشرت با آنان را نمى دهد ، ما را طلاق بگویید ، پیامبر بزرگ
رضایت به جدایى ندادند ، ولى فرمودند : ترک معاشرت را نسبت به آنان ادامه
دهید .
راستى زمین با همه وسعتش بر آنان تنگ شد ، و از این بى توجّهى
جانشان به لب آمد . آرى ! آنان گناهى بزرگ مرتکب شده بودند ، گناه تخلّف از
فرمان حق و خوددارى از شرکت در جهاد با کفر .
چون وضع را بدین صورت
دیدند ، از شهر و دیار دست کشیده و رهسپار بیابان شدند . چهل شبانه روز
گریستند و در آن مدّت همسرانشان به دستور پیامبر وسایل لازم را براى آنان
مى بردند . پس از آن همه گریه و زارى و عذر آوردن به پیشگاه حق ، خبرى از
عفو و مغفرت نشنیدند . « کعب » دو رفیق خود را صدا زد و گفت : علّت عدم
پذیرش توبه ى ما دوستى ما با یکدیگر است حال که همه از ما بریده اند بیایید
ما هم از یکدیگر کناره گرفته و هریک به بدبختى و روسیاهى خود در پیشگاه حق
بنالیم . بدین گونه عمل کردند ، سرانجام خداى مهربان آیه ى 118 سوره ى
توبه را نازل نمود پیامبر عزیز مردم را مأمور بازگرداندن آنان کرد و خود در
جلوى مسجد به انتظار آنان قرار گرفت . مردم با احترام ایشان را وارد مدینه
کردند ، چون چشم پیامبر به « کعب » افتاد او را در آغوش محبّت گرفت و
فرمود : اى کعب ! در تمام مدّت عمرت ساعتى به ارزش و قیمتِ ساعت قبولى توبه
ات وجود ندارد .
منبع:http://erfan.ir